دستور بود به کوههای ییلاق سمت غربی گیلان رفته و از آنجا از کوهی که در نقشه، علامتگذاری شده بود سرازیر شویم، تا به نقطه وقوع حادثه نایب دوم باقر خان برسیم و از آنجا به لولمان آمده، منتظر دستور باشیم. عبور آن شب ما از گورابزرمیخ به بعد از محلهای بسیار مصفا و چمنزارهای مفصّل بود. گاهی هم به رودخانههای کوچک بر میخوردیم. به مرور، راه به سمت کوه، پیچیده رفته رفته هوا خنک و سرد و ضمناً صبح نزدیک و روشن میشد. خانههای جنگلی که از کلیه آنها دود برمیخاست به طور منفرد در راه، خیلی دیده میشدند. ما که با لباس تابستانی حرکت کرده بودیم. ناگهان دچار این سرما شده و برای رفع سرما میدویدیم با این حال، سرمای سخت آن صبح، ما را مجبور کرد که به یکی از کلبههای جنگلی پناهنده شویم.
صاحب کلبه که تا آن موقع به چشم خود، قشون ندیده بود به ورود ما گمان کرد از اتباع کوچک خان هستیم و به طور خیلی صمیمی و گرم مشغول پذیرایی شد. همین که از وضع لباس و به خصوص از لهجهی ما فهمید به خطا رفته است، از پذیرایی خود پشیمان شد. اما ناچاراً قدری آتش برای ما حاضر کرد. پس از قدری گرم شدن و پس از آنکه هر چه از صاحبخانه سئوال میکردیم، جواب میداد: نمی دانم، راه خود را پیش گرفته، بالا رفتیم هوا سرد بود. نزدیک ظهر به محل ییلاقی نسبتاً بزرگی رسیدیم. کثرت جمعیتی که برای تماشای ما آمده بودند نشان میداد که باید بزرگترین نقطه ییلاقی باشد. اهالی با اکراه هر چه تمامتر از ما پذیرایی میکردند. با جواب نمیدانم در مقابل سئوالات ما خود را از ما دور میساختند. در هر حال، نهاری به ما دادند و در مقابل اصرار اکید ما پول آن را هم قبول نکردند. حرکت کردیم. راه به طرف بالا ممتد، هوا مه و سرد بود. گِل و سر بالایی دست به دست همدیگر داده، راهپیمایی ما را دشوار کرده بودند. تا غروب تماماً به طرف بالا راه پیمودیم. اوایل شب به آبادانی ییلاقی دیگری رسیدیم. شب با آتش فراوان توانستیم خودمان را از سرما محفوظ داشته، صبح حرکت کردیم. نفرات ما همه از اهالی اطراف تهران و مخصوصا حوالی مزلقانچای بودند و هیچگاه این نقاط را ندیده و بنابراین محتاج به بلد بودیم. اینجا باید بگویم این نفرات، داوطلب و دستچین و مردانِ کاری بودند که به تدریج، کارآمدی خود را نشان میدادند. هرچه بیشتر در اعماق جنگل فرو میرفتیم و با مردم بیشتر تماس میگرفتیم، بر ما محققتر میشد که اهالی و حتی مردمان ییلاقی و کوهنشین جنگلی، نسبت به کوچک خان، قلباً ایمان دارند و به همان نسبت از ما متنفرند.
کوچکترین حرکت ما به فوریت، به اطلاع جنگلیها رسانده میشد. اهالی این محل هم، طبعاً مایل به کمک ما نبودند. قدری اجبار و قدری هم شدت عمل، آنها را وادار کرد یک نفربلد، که برای ما نهایت لزوم را داشت با ما روانه کنند. پس از طی قدری سربالایی و قدری هم، زمین مسطح، یک مرتبه به سرازیری تند و طویلی برخوردیم. این سرازیری، یک فرسخ و نیم و آخرین نقطه آن، محل وقوع حادثه نایب دوم باقرخان بود. مسافت مذکور را که راهپیمایی در آن، به واسطه سرازیری تند، بسیار مشکل بود، سه ساعته پیمودیم. در جاده فومن ماسوله، محل وقوع حادثه را معاینه و از دشمن، هیچگونه اطلاعی حاصل نکردیم. [1]
[1] درخشانی، علی اکبر،ص64
انتهای پیام/