قسمت نوزدهم: بیگانه‌ای در کنار کوچک خان

راوی: قربان صحرائی

در سال ۱۹۲۱ که من کوچک‌خان را دیدم، مردی بود حدوداً چهل و پنج ساله، میانه قامت، قوی با صورتی گرد و گونه‌هایی برجسته، سرخ رو بود و همیشه خنده ی ملایمی بر چهره داشت با سیمایی جذاب.

موهایش سیاه و صاف و قیچی کرده بود که تا روی شانه‌اش می‌رسید. بسیار ساده لباس می پوشید و چیزی بر سر نمی‌گذاشت. شلوار سواری خاکی رنگی از پارچه محلی زمختی بر تن داشت که آن را در بالای کمرش می‌بست. «چموش» [پا افزار و کفش سنتی محلی تالشی و گیلکی] به پا می‌کرد و پیراهن ضخیمی با بندی گره‌زده به شلوار بر تن می‌کرد و روی آن عبای سیاه رنگ ایرانی نازکی داشت.

وقتی بر اسب می‌نشست به‌جای عبا، کت نظامی به تن می‌کرد و بر کمر هفت تیر اتوماتیک می‌بست. تقریباً هیچگاه تسبیح کهربایی‌اش را زمین نمی‌گذاشت و دائماً آن را در دست می‌گرداند.

نسبت به ایرانیان در آن زمان فرد باسوادی بود و لقب میرزایی داشت. قدری روسی می‌دانست. این طور که می‌گویند در ابتدا آخوند بوده و بسیار خداپرست.

هنگام نیایش به  هیچ‌کس اجازه نمی‌داد که خلوت او را بر هم بزند.

اموال شخصی نداشت. در خانه ی کوچکی در سر فرماندهی زندگی می‌کرد. یا نزد خان‌هایی که از دوستانش بودند به سر می‌برد.

روی حصیر می‌خوابید. عبای خود را می‌پیچید و زیر سر می‌گذاشت و در مجموع بسیار ساده زندگی می کرد.

مردم عادی او را قدیسی می‌انگاشتند. وقتی که از محلی عبور می‌کرد مردم از دوردست‌ها به‌سوی او می‌دویدند و در برابرش تعظیم می‌کردند. برای بچه‌های کوچک پول خرد می‌ریخت، هرچند هیچ‌گاه پولی با خود بر نمی‌داشت. در مجموع مورد علاقه مردم، خان‌های گیلان و به‌ویژه جوان‌های مترقی بود. [۱]

[۱] منبع: بیگانه ای در کنار کوچک خان یان کولارژ ترجمه رضا میرچی، نشر فرزان روز، ص ۱۲۶


هنرمندان گرامی از داستان‌ها و روایات قرار داده شده در سایت، می‌توانید در ساخت اثر خود استفاده کنید. برای اطلاعات بیشتر به فراخوان‌های هر رشته مراجعه کنید.

انتهای پیام/