راوی: قربان صحرائی
بعد از آن که اینجانب به سمت ریاست سربازخانه معین شدم. عدهای باید از نفرات به نوبت دم درب خروجی سربازخانه قراول بدهند و هرشب اسم شب مخصوص تعیین میکردم و اسم شب را به قراول درب سربازخانه میدادم و دستور اکید داده بودم احدی بدون داشتن اسم شب حق ندارد از سربازخانه خارج شود. هر شب اسم شبی که تعیین می کردم یک نسخه هم به مرحوم میرزا میدادم. اتفاقاً یکی از شبها فراموش کردم که اسم شب را به مرحوم میرزا بدهم. _ منزل ایشان در سه کیلومتری گوراب زرمیخ واقع بود که در آنجا با عیالشان بود _با اینکه باهم در یک اتاق بودیم؛ من چون جوان بودم به خواب که میرفتم تا صبح بیدار نمیشدم .
ایشان از این خواب سنگین من استفاده کرده خواستند به منزل خود بروند، غافل از اینکه اسم شب ندارند و به ایشان اجازه خارج شدن ندادند. به ناچار آمدند در اتاقی که من خواب بودم آهسته وارد شدند و در جای خود خوابیدند. صبح که برای نماز بیدار شده بودیم دیدم مرحوم میرزا بعد از نماز شروع کردند به خندیدن و زیاد هم میخندیدند. اسباب خیالم شد از ایشان سئوال کردم آقامیرزا امروز چرا اینقدر میخندی؟! باز زیادتر خندید. هیچ علت خنده خود را به من نگفتند. بعد از یک ساعت که از اتاق خارج شدم برای تعویض قراول، قراول شب به من اطلاع داد که دیشب مرحوم میرزا خواست از سربازخانه خارج شود؛ چون اسم شب نداشت برحسب دستور شما اجازه ندادیم از در خارج شود. بعد فهمیدم آن همه خنده برای همین بود. بعد از آن تاریخ بدون هیچ وقفهای هر شب اسم شب را در ورقهای نوشته و به مرحوم میرزا میدادم. [۱]
[۱] درويش، جهانگیر، خاطرات سعدالله خان درویش، ص ۷۴
هنرمندان گرامی از داستانها و روایات قرار داده شده در سایت، میتوانید در ساخت اثر خود استفاده کنید. برای اطلاعات بیشتر به فراخوانهای هر رشته مراجعه کنید.
انتهای پیام/