بنا بر گزارش عهدواره هنر و رسانه جنگل؛ در راهرو یکی از افراد جنگل ایستاده بود. ظاهراً برای فروش تنباکو به بازار آمده بود اما دستور داشت مرا پیدا کند و پیام کوچک خان را به من برساند: «باید فورا به جنگل برگردم». در سرم جرقه زد: «جریانی در کار است». در این بخش، روایت یان کولارژ را درباره واقعه ملاسرا با هم میخوانیم.
ناصر عظیمی دوبخشری در کتاب «جنبشی که به انقلاب تبدیل شد؛ از مبارزه علیه اشغالگران تا تأسیس جمهوری در گیلان»، مینویسد: «گفتههای یان کولارژ شاهد دیگر واقعه هم گفته های «گیلک» را تأیید و تکمیل میکند. با اینکه در آن زمان او جزو نظامیان جنگلی محسوب میشد و در «کیش دره» آلیان در نزدیکی خانه حسن خان آلیانی ساکن بود و زیر نظر حسن خان به جنگلیان خدمات فنی نظامی ارائه میداد و تا حدود زیادی هم ضد بلشویک بود؛ ولی با این حال گفتههای او خالی از آلودگیهای ایدئولوژیک سیاسی بوده و میتواند بیطرفانه باشد. از این رو به تفصیل واقعه از زبان یان کولارژ میپردازیم که همان روز در رشت حضور داشت و به دستور جنگلیان به احتمال زیاد حسن خان از رشت فراخوانده شده بود و در مسیر حرکت خود چند دقیقه پیش از حمله به خانه مذکور، بدان پای نهاده بود». لازم به یادآوری است که کولارژ به گفته خود با توجه به روابط بالنسبه خوبی که پس از آمدن حیدرخان بین دو حکومت انقلابی رشت و فومن یعنی بلشویکها و جنگلیها ایجاد شده بود، هر پانزده روز یک بار برای خرید و استراحت از کیش دره آلیان به رشت می رفت و سپس از مسیر ملاسرا فومن به خانه خود برمیگشت: «اواخر سپتامبر [اوایل مهر] چندروزی را در رشت گذراندم. غلامرضا [پیش خدمت شخصی کولارژ که جنگلی ها در اختیار او گذاشته بودند] را با وسایلی که خریده بودم با اسب به خانه فرستادم و خودم در هتل ماندم. یک روز صبح زود بیدارم کردند. در راهرو یکی از افراد جنگل ایستاده بود. ظاهراً برای فروش تنباکو به بازار آمده بود اما دستور داشت مرا پیدا کند و پیام کوچک خان را به من برساند: «باید فورا به جنگل برگردم». در سرم جرقه زد: «جریانی در کار است». در عرض چند دقیقه آماده شدم. پیشخدمت هتل برای من به دنبال وسیله نقلیه یا اسب میگشت. در ایران وقتی هنوز کسی از هیچ چیز خبر ندارد، گاریچیها در سرا از همه چیز خبر دارند. این بار هم همین طور بود کسی دیگر حاضر نبود به جنگل برود. پس از چانه زدن زیاد و پیشنهاد کردن کرایه چندبرابر، بالاخره، سرایدار، يك کُرد را راضی کرد تا مرا با خودش ببرد. ساعت هشت صبح بود که از رشت خارج شدم… پس از چند لحظه رشت پشت سرمان بود و به طرف صومعهسرا میرفتیم. راه از جنگل عبور می کرد. از پسیخان وارد شدیم. تقریباً در فاصله یک کیلومتری ما کلبهای چوبی قرار داشت. در جلوی آن دشت کوچکی با درختانی منحصر به فرد گسترده بود و از پشت، جنگل به آن چسبیده بود. جاده ما از میان دشت و کنار کلیه در جنگل محو میشد. دفعات بسیاری از کنار این کلبه رد شده بودم و همیشه به نظرم خالی و رهاشده می آمد. تعجب کردم، چون در بالاخانه افرادی را دیدم و از کلامشان شناختم که ایرانی و کُردها هستند. ایرانیها کلاه گرد کوچکی داشتند و کلاه کُردها کمی بلندتر و شبیه سیلندرهای خودمان اما بدون لبه بود.
در بین آنها حیدرخان هم بود که مرا شناخت و دستور ایست داد و مرا به بالا نزد خود خواند. در جنگل بعضی مواقع با فومف و حیدرخان ملاقاتهایی داشتم. رفتارشان همیشه مؤدبانه بود. گاریچی به سایه رفت [روز آفتابی] و من از پلهها به بالاخانه رفتم.
روی حصیر چند مرد نشسته بودند که بسیار رسمی به من خوش آمد گفتند و حیدرخان مرا با آنها آشنا کرد. از بین آنها خالو قربان نماینده رضاخان ]احتمالاً کولارژ باتوجه به اینکه خالو قربان چند روز بعد به رضاخان پیوست او را اشتباهاً این زمان نیز نماینده رضاخان مینامد و کریم خان [خالوکریم] از حزب کمونیست ایران را که هر دو کرد بودند. به یاد دارم بقیه همراهان آنها را افراد دیگری تشکیل میدادند.[۱] گفتند منتظر کوچک خان هستند و قرار است که با او در اینجا ملاقات و مذاکره کنند. با یکدیگر تقریباً درگوشی حرف میزدند و بسیار هیجانزده به نظر میرسیدند. متوجه شدم که نگرانی از بیاعتمادی خاصی در بین آنها وجود دارد. نا آرامی و بیطاقتی آنها را با دستور کوچک خان که باید برگردم به هم ربط دادم.[۲] هیجانزدگی آنها به من هم سرایت کرد. انتظار کشیدن برای کوچک خان در آنجا را قبول نکردم. استکان چایم را سرکشیدم و بعد از گفتوگوی کوتاهی به روسی با حیدرخان از همگی خداحافظی کردم و خارج شدم همهچیز آن خانه آتش به وجودم میزد.
چهارصد متری از آنجا دور شده بودیم که صدای انفجار چند نارنجك بلند شد. حدسم به یقین پیوست آغاز جنگِ جدید علاقهای به بازگشت به میدان زدوخورد نداشتم و گاریچی هم همین طور رو به جلو پرواز میکردیم. اندکی بعد به جمعهبازار [در نقشه ۱.۹ با نام مرجقل] رسیدیم. در اینجا چند مجاهد از بین بوتهها بیرون پریدند و ما را متوقف کردند چندتایی از آنها مرا شناختند و راه باز کردند تا برویم. کمی دورتر کوچک خان و گائوک را دیدم که با چندتن از مجاهدان در چهارراهی پخش شده و منتظر بودند که جنگ در پسیخان به کجا میانجامد. در ته دل ایمان داشتند که همه چیز خوب پیش خواهد رفت. کوچک خان مرا در آغوش گرفت و صمیمانه خوشآمد گفت. از اینکه پیش او باز گشتهام، خوشحال بود… در گوراب زرمیخ خبردار شدم که در جنگلهای اطراف پسیخان [نزدیک ملاسرا] حسن خان کیش درهای با لشکری بزرگ مخفی بوده بدون جلب توجه چند لحظه قبل از ورود من به آنجا رسیده بودند. آمدن من سبب تأخیر در حمله آنها شده بود. مرا شناخته و صبر کرده بودند تا از آنجا خارج شوم.[۳] (کولارژ، ۱۳۸۴ : ۱۵۸-۱۶۰).
منبع
ناصر عظیمی دو بخشری. جنبشی که به انقلاب تبدیل شد از مبارزه علیه اشغالگران تا تاسیس جمهوری در گیلان. رشت: انتشارات سپیدرود به سفارش حوزه هنری گیلان، ۱۳۹۹
[۱] همان، پانویس جالب است که کولارژ حتی محمد علی گیلک را نمیشناخت که یکی از یاران کوچک خان و در دولت اول جنگلیان کمیسر (وزیر) فوائد عامه دولت کوچک خان بود و در خانه حضور داشت. این نشان میدهد که یاران رشتی کوچک خان اصولاً در آلیان و زیده که مقر تشکیلات جنگلیان و محل استقرار کولارژ نیز بوده، رفتوآمدی نداشتند تا کولارژ که از طریق کشتی گرچاکف بدانجا رفته بود، آشنایی پیدا کنند. ابراهیم فخرایی و دیگر یاران کوچک خان هم در این دوره به طور مستقیم هیچ ارتباطی با تشکیلات جنگل در آلیان و زیده نداشتند. این همان نکتهای است که به تکرار گفتهایم و توجه به آن در بیان روایتهای این دوره از انقلاب جنگل از جانب آنان اهمیت دارد.
[۲] همان، پانویس تردید داریم که پیغام برای یان کولارژ برای بازگشتن از رشت به آلیان از جانب کوچک خان بوده باشد. به نظر میرسد که پیغام از جانب گروه حسن خان بوده است که این حمله را برنامهریزی کرده بودند.
[۳] همان، ۳۳۵ ـ ۳۳۸.
انتهای پیام/