در راه سمنان

تا غروب آن روز، سه فرسخ از تهران دور شدیم. ما را در کاروان‌سرایی که در این ناحیه بود جای دادند. جلوی در طویله قراول گذاشتند که ما حتی داخل حیاط کاروان‌سرا نشویم. در حالی که از شدت حرارت و تشنگی گلوی ما می‌سوخته هر چه فریاد می‌زدیم، به ما آب بدهید. به جای آن با شلاق جواب می‌دادند. عاقبت، چهار ساعت از شب گذشته، قدری نان جو و آب به ما دادند. شب را یا غم و اندوه فراوان به صبح رساندیم.

فردا که هوا بسیار گرم و آفتابی بود، در بین راه به صاحب‌منصب ژاندارم که اسمش لطف‌الله‌خان بود گفتم که [در] راه رضای خدا، قدری به ما رحم کنید. چون ما [هم] ایرانی و مسلمان هستیم و شما برادران دینی ما هستید. این چه ظلم و ستمی است که به ما می‌کنید؟ در حالی که تمام ملت ایران به خوبی می‌دانند کـه جان‌فشانی و فداکاری ما مجاهدین جنگل برای چه بوده است. حال که این مأموریت به شما واگذار شده، خوب است تا اندازه‌ای ترحم داشته باشید و بدانید که این دنیا برای کسی باقی نمی‌ماند. لطف‌الله‌خان جواب داد دولت، شما را برای پذیرایی به من نداده است. من مأمورم شما را با ذلت و خواری از این راه ببرم. فردا به همان ترتیب، ما را به شریف‌آباد حرکت دادند. غروب وارد آن‌جا شدیم. روز بعد، باز به همین منوال حرکت کردیم. طوری پا برهنه و مجروح شده بودیم که هر وقت پا به زمین می‌گذاشتیم به خاطر شدت جراحت و تاول‌هایی که در کف پا داشتیم، صدای ناله‌ی جانسوز ما بلند می‌شد. از شریف‌آباد تا ایوان‌کیف که در حدود هفت فرسخ راه است، آب شیرین وجود نداشت. هر دقیقه، ژاندارم‌ها با تازیانه به ما فشار می‌آوردند که زود باشید و تندتر راه بروید. ما مجبور بودیم با بازوان بسته و پاهای مجروحُ چهار به چهار از وسط جاده حرکت کنیم. اگر تصادفاً از کنار و گوشه‌ی جاده حرکت می‌کردیم، خیال می‌کردند که ما قصد فرار داریم و به شدت با شلاق به ما حمله می‌کردند. در بین راه شریف‌آباد به ایوان‌کیف، سه بار از شدت گرما و تشنگی، بی‌هوش شدم که به ضرب تازیانه‌ی ژاندارم‌ها به هوش آمدم. وقتی به ایوان‌کیف رسیدیم، در نزدیکی آب‌انبار، همگی بی رمق به زمین افتادیم؛ آن‌گاه ژاندارم‌ها کوزه‌ای آوردند و از آب‌انبار به ما آب دادند. یکی از جنگلیـان بـه نام رحیم‌خان که نتوانست بیش از این، طاقت تشنگی را داشته باشد و هنوز نوبت او نرسیده بود و تقلّا می‌کرد که زودتر به آب برسد، باعث عصبانیت ژاندارم‌هـا شد. به صورتی که با شلاق و پاشنه‌ی تفنگ نامبرده را مضروب کردند. آن‌قدر رحیم‌خان را کتک زدند که از دهانش خون جاری شد.

تا نزدیک ظهر در ایوان‌کیف بودیم و بعد مانند روزهای قبل با بازوان بسته، ما را حرکت دادند تا رسیدیم به خوار. در این‌جا رئیس ژاندارمری خوار که سلطان جعفرخان نام داشت، ما را از لطف‌الله‌خان تحویل گرفت و او با ژاندارم‌های خود به تهران مراجعت کرد. سلطان جعفرخان پس از اتمام مراسم تحویل، نطقی برای ما ایراد کرد:

آقایان گمان نکنید که من افتخاری دارم از این که دولت مرا مأمور کرد که شما را با این وضعیت و به رسم اسارت به کلات ببرم. خدا شاهد و گواه است که از دیدن شما بسیار ناراحت [شده‌ام] و آتش به جان من افتاده است. چه کنم که لباس دولتی پوشیده‌ام و مجبورم آن‌چه را که دستور می‌دهند اجرا کنم. چیزی که از دست من ساخته است، این است که به عوض این که دولت، روزی یک قران برای مخارج شما قرار داده، آن‌چه می‌خواهید و در حدود دسترس به من بگویید تا جایی که می‌توانم [برآورده خواهم کرد]. حقوق دو ماه خود را نیز صرف شما خواهم کرد، چون می‌دانم [شما] افرادی بوده‌اید که سال‌های دراز، سینه‌ی خود را هدف گلوله‌های زهرآلود خارجی‌ها قرار داده و برای حفظ ناموس وطن و استقلال مملکت، جنگ می‌کردید. افسوس که خائنین و وطن‌فروشان شما مردم میهن‌پرست را به این روز، گرفتار نمودند. غصه نخورید؛ کار دنیا پر از نشیب و فراز است. بعد از نطق، دستور داد ژاندارم‌ها آب شیرین، همراه کرده و تمام ما را سیراب نمودند و بعد حرکت کردیم. در این مسیر،به فکر خود، راه می‌رفتیم و ابداً ژاندارم‌ها تاکید نمی‌کردند که چرا این‌گونه راه می‌روید.

غروب آن روز، وارد شلاق[1] شدیم. ما را داخل یک کاروان‌سرا منزل دادند. کاملاً راحت بودیم. اجازه داده شد که به حال خود بوده و استراحت نماییم ولی از کاروان‌سرا خارج نشویم. برای ما چای حاضر کردند و برای کسانی که اعتیاد بـه توتون و سیگار داشتند نیز وسیله‌ای فراهم شد. فردای آن روز هم، به خاطر گرمای زیاد هوا و خستگی افراد در همان‌جا توقف داشتیم. قرار شد غروب که هوا خنک می‌شود، حرکت کنیم در موقع حرکت به ما دستور دادند که بازوان خــود را به میل خود ببندید. [سلطان جعفرخان گفت] گرچه راضی نیستم ولی می‌ترسم که به دولتیان راپُرت بدهند و متوجه شوند که من با شما هم‌راه هستم و راحتی شما را طالبم ما نیز برای مصلحت روزگار، قدری ریسمان به بازوی خود بستیم. از شلاق حرکت کردیم. در حالی که دو بار شتر، آب و نان همراه ما بود. رسیدیم به حاجی‌آباد. در آن‌جا فوری دستور دادند به تمام ما نان و آب داده شود. یک ساعت در حاجی‌آباد توقّف کردیم تا آن‌که شب [آمد] و هوا تاریک شد. آن وقت فرستاد از آبادی، سی رأس الاغ آوردند و هر کس را که پاهایش مجروح شده و قادر به حرکت نبود بر الاغ سوار کردند. در راه‌پیمایی شب رسیدیم به ارادون[2] و در صحرایی توقف کرده و از کسالت راه، دمی آسوده و به خواب رفتیم. در این‌جا سلطان‌جعفرخان، تلگرافی برای رئیس‌الوزرا تهیه کرد و وجه تلگراف را نیز پرداخت نمود تا از تلگراف‌خانه‌ی ارادون به تهران مخابره شود.

از این آبادی نیز چند رأس الاغ دیگر آوردند. حدوداً نصف مـا ســوار بــر الاغ بودیم و در بین راه به طور خیلی آزاد و به نوبت پیاده و سوار می‌شدیم. دو ساعت از روز، بالا آمده، وارد ده‌نمک شدیم. ما را در حیاط یک کاروان‌سرا منزل دادند. خیلی راحت بودیم. در این‌جا نیز به دستور سلطان جعفرخان، اهالی ده‌نمک برای ما آب شیرین آوردند و چای حاضر کردند و با نان و چایی فراوان از ما پذیرایی کردند. بیست رأس الاغ دیگر حاضر کردند و حساب کردیم و دیدیم فعلاً هفتاد و پنج رأس الاغ حاضر داریم بنابر این، عدّه‌ای که حالشان خوب نبود، همیشه سوار الاغ [بودند] و کسانی که سالم‌تر بودند، پیاده حرکت می‌کردیم. فردا چهار ساعت از روز، بالا آمده وارد لاسگرد[3] شدیم. در کمال راحتی و آزادی در حیاط کاروان‌سرای شاه‌عباسی آن‌جا توقف داشتیم و غروب که هوا خنک شد به سوی سرخه[4] حرکت کردیم. شب را در سرخه خوابیدیم. صبح که دوباره حرکت کردیم، بازوی ما را نبسته بودند. خیلی راحت راه می‌رفتیم، اگرچه وضع عمومی ما به هیچ وجه خوب نبود، برای حبس ابد عــازم بودیم ولی از محبت سلطان جعفرخان، همگی شرمنده بودیم.

ظهر آن روز، وارد سمنان شدیم. در شهر، داخل حیاط یک کاروان‌سرا منزل کردیم. با کمال آزادی و به میل خود در داخل اتاق‌های کاروان‌سرا رفت و آمد داشتیم. غروب آن روز کلنل فتح‌علی‌خان[5] که رئیس ژاندارمری سمنان و دامغان و شاهرود بود، سواره وارد کاروان‌سرا شد. همه‌ی ما دور ایشان جمع شدیم گفت:

آقایان این چه کاری بود کردید که دولت، شما را برای کلات اعزام داشته است؟ گفتیم تا وقتی که حدود شرق و غرب ایران دست روس‌ها بود، ما سینه‌ی خود را هدف گلوله‌ی زهر آلود آن‌ها قرار دادیم برای حفظ ناموس و استقلال وطن فداکاری کردیم و در نظر ملت ایران نیز محبوب بودیم. وقتی که انگلیسی‌ها وارد ایران شدند و تا حدود گیلان آمدند بسیاری از جوانان ما با گلوله‌های آنان کشته شدند. بعد از خاتمه‌ی جنگ ما با انگلیسی‌ها از طرف ارکان دولت به موجب اعلامیه‌ای که در دست داریم، به ما ابلاغ شد که اسلحه را تحویل بدهید. چون میرزا کوچک خان عقیده نداشت که با مأمورین دولت ایران جنگ نماید، صلاح دانستند که ما به اتفاق، یکی از صاحب‌منصبان بزرگ جنگل برویم و اسلحه را تحویل نماییم. بعد از تسلیم، رئیس ما که دکتر حشمت بود در رشت به دار آویخته شد. ما را به تهران آوردند و پس از توقف چند روزه در قزاق‌خانه، فعــلا بـا این وضع به این‌جا رسیده‌ایم در جواب گفت اعلامیه ای که با شماست ببینم. پس از خواندن اعلامیه، آهی کشید و گفت افسوس نخورید. خدا بزرگ است. اگر شما اسیر دولت خودتان هستید، من دو سال اسیر دولت‌های انگلیس و روسیه بودم. مکرر مرا پای دار بردند ولی چون اجلم نرسیده بود، آسوده شدم و اکنون حضور شما ایستاده‌ام. به هر حال، کلنل پس از چند دقیقه‌ای مراجعت کرد. فردا صبح طبق دستور ایشان، دکتر ژاندارمری سمنان که نامش ضیاء‌الدین‌خان بود، به کاروان‌سرا آمد و مریض‌های ما را معاینه [کرد] و دستور معالجه داد. افسوس می‌خورد که فردا شما را می‌برند. اگر چند روزی در این‌جا بودید، نسبتاً معالجه می‌شدید. غروب آن روز، سلطان جعفرخان و دکتر ضیاء‌الدین خان و کاپیتان عبدالله میرزا با چند نفر صاحب‌منصب دیگر آمدند نزد ما. دویست جفت گیره آوردند و بین ما تقسیم کردند. حدود سی نفر از ما، گیوه داشتیم. به آن‌هایی [که] گیوه نداشتند، داده شد. فردا ما را تحویل سلطان رضاقلی‌خان که صاحب‌منصب ژاندارمری منطقه‌ی دامغان بود، دادند و بدان سو حرکت کردیم. در بین راه گاهی که سلطان [رضاقلی‌خان] به ما نزدیک می‌شد، گریه می‌کرد. ما واقعاً از نیّت پـاک کلنل فتح علی خان و سلطان جعفرخان و دکتر سلطان ضیاءالدین‌خان و سلطان رضاقلی‌خان شرمنده بودیم. به ما معلوم شده بود که این صاحب‌منصبان، ایرانیانی وطن‌پرست می‌باشند.

به هر صورت، طی طریق کردیم و به چاشت‌خوران رسیدیم. سه نفر از نفرات ما [که] دیگر قادر به حرکت نبودند به دستور کلنل [فتح‌علی‌خان] در چاشت‌خوران باقی ماندند. بعد وارد آهوان[6] شدیم و تمام روز را در آن‌جا بودیم. غروب، حرکت کرده و چهار ساعت از شب گذشته وارد خیرآباد[7] شدیم. شب را در آن‌جا توقف کرده و پس از صرف نان و آب، صبح مجدداً حرکت کرده و دو ساعت از روز، گذشته وارد دولت‌آباد شدیم و تا غروب، آن‌جا توقّف و استراحت نمودیم. غروب پس از صرف نان و آب به راه ادامه دادیم. در نیمه‌ی راه، دستور داده شد توقف نماییم. پس از صرف غذا از فرط خستگی بر روی خاک، دراز کشیده و خوابیدیم. نزدیک صبح، مجدداً به حرکت و راه‌پیمایی ادامه دادیم. روز بعد، چهار ساعت مانده به غروب وارد دامغان شدیم. زنان و مردان دامغان جهت دیدن ما اجتماع کرده بودند. با تعجب تجمع اهالی لاهیجان جهت تماشای ما به یادمان آمد ولی مردم دامغان بر عکس اهالی لاهیجان از دیدن ما افسرده‌دل به نظر می‌رسیدند. ما را در کاروان‌سرایی منزل دادند. پس از ساعتی، چند نفر از تجّار دامغان به نزد ما آمده و از احوال ما با خبر شدند و پس از ساعتی، میوه‌ی فراوان و نان و پنیر آوردند. از هر سو دوستی و محبت خود را به شکل‌های مختلف به ما ابراز می‌داشتند.

شب را در دامغان بودیم. مصادف با شب ۲۱ ماه مبارک رمضان[8] بود. چند ساعت از شب، گذشته دور هم جمع شدیم و نوحه خواندیم و سینه زدیم و تا نیمه شب به یاد حسین سیدالشهدا بودیم و در دل خود با حضرتش راز و نیاز داشتیم. صبح به صاحب‌منصب ژاندارم گفتیم امروز روز قتل است. ما را حرکت ندهید. گفت اول باید شمارش شوید. بنابراین دو به دو صف کشیدیم و ژاندارم‌ها ما را شمارش کردند. معلوم شد پنج نفر از ما نیستند. بعد از رسیدگی فهمیدیم که این پنج نفر دیوار کاروان‌سرا را سوراخ کرده و فرار نموده‌اند. سلطان رضاقلی‌خان از این عمل، آزرده خاطر شد. به همین منظور، ما را حرکت داد. پس از مدتی به مهماندوست رسیدیم.

ناهار را در آن‌جا بودیم. اهالی مهماندوست محبت‌های زیادی کردند و حدود صد من میوه برای ما آوردند. یک ساعت از ظهر گذشته از دامغان به میرزاحسین‌خان نایب خبر رسید که اسیران را به دامغان بازگردانید و میرزا حسین‌خان ما را بازگرداند. در راه می‌گفت امیدوارم که شما را مرخص کنند. ما بسیار خوش‌حال شدیم. نزدیک غروب به دامغان وارد شدیم. اهالی آن‌جا [که] از برگشتن ما مسبوق شده بودند. تمامشان خوش‌حال به سوی ما آمدند و از ایــن کـه ما از حبس ابد آزاد شده بودیم. خیلی شادی می‌نمودند. شب را در دامغان بودیم.[9]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[1]نگاهی از درون به انقلاب مسلحانه ی جنگل، (رشت: فرهنگ ایلیا، ۱۳۹۴)،پانویس Shalagh.

[2] ‏همان، پانویس Aradon.

[3] ‏همان، پانویس Lasgard یا لاسجرد Lasjerd روستایی در جنوب باختری شهر سمنان در استان سمنان.

[4] ‏همان، پانویس Sorkheh روستایی در جنوب باختری شهر سمنان.

[5] ‏همان، پانویس افسر توپخانه شد و بعدها به درجه‌ی سرهنگی رسید و نام‌ خانوادگی ثقفی توپجی را برای خود برگزید.

[6] ‏همان، پانویس روستایی در جنوب شهر سمنان.

[7] ‏همان، پانویس روستایی در جنوب خاوری شهر سمنان.

[8] ‏همان، پانویس برابر با جمعه 29 خرداد سال 1298 خورشیدی / 20 ژوئن سال 1919 میلادی.

[9] ‏همان، تصویر 149-155.

 

انتهای پیام /