ظهر، وارد تهران شدم. آهسته آهسته در خیابان قدم میزدم که آقا شیخ احمد سیگاری را دیدم. سوار درشکه بود من را دید و شناخت. گفت برو چهارسو بزرگ دکان شیخ احمد سیگاری. رفقای شما آنجا هستند. منتظر باشید تا شما را به رشت روانه نمایند. در عرض راه، افسوس میخوردم که خدایا چه باید کرد؟ وقتی به سهراه امین حضور رسیدم. فتحعلیخان برادر سردار محی رشتی را دیدم که جلوی در منزل خود ایستاده بود. من از خجالت، خود را کنار کشیدم که ایشان مرا نبینند و نشناسند ولی او با چشمان گریان بازوی مرا گرفت و گفت محمدحسنخان هیچ انتظار نداشتم که شما را زنده ببینم. به هر حال قدری با هم صحبت کردیم. سؤال کردم که از دوستان رشتی چه کسانی در تهران هستند؟ گفت عزتاللهخان و سید عباس جلیلزاده و اسکندرخان در تهران میباشند. خواهش کردم مرا نزد ایشان برسانند. اصرار داشت که مرا به منزل ببرد ولی من معذرت خواستم و گفتم با این حال بیشتر مایلم به نزد دوستان دیگر بروم. بالاخره مرا به کوچهی سردار اعظم به منزل عزتاللهخان و اسکندرخان و جلیلزاده که با هم هممنزل بودند هدایت کرد.
نشستیم و چای صرف شد و پس از رفع خستگی ماجرایمان را برایشان تعریف کردم و از اوضاع گیلان از ایشان سؤال نمودم. معلوم شد عدّهای به تهران فرار کردهاند و عدّهای هم از طرف دولت به تهران تبعید شدهاند، ولی میرزا کوچکخان با کمال قدرت با قزاقها میجنگد. خبرهایی را که شنیده بودم راست بود. شکر کردم که برادران غیرتمند جنگلی باز هم به مبارزات خود ادامه میدهند و از وطن فروشان انتقام میگیرند.
از خدمت دوستان خداحافظی کردم موقع رفتن آقا سیّد عباس جلیلزاده گفت غروب به منزل ما بیایید با شما کار دارم. به مغازهی حاجی عبدالرحیم شیروانی در خیابان ناصریه رفتم. میرزا مهدیخان وکیلالدوله آنجا بود. مرا دید و متأثر شد بلافاصله دستور داد یک توپ نیمتنه و شلوار و جلیقه و پیراهن و زیرپوش و پوتین و کلاه برایم حاضر کردند. به حمام رفتم. پس از استحمام، لباس اسارت را به جامهدار دادم و گفتم به فقیری بده. پس از حمام به منزل حاجی عبدالرحیم خدمت میرزا مهدیخان وکیلالدوله رفتم. اظهار تشکر کردم و گفتم اگر خداوند حیاتی باقی گذاشت، تلافی خواهم کرد.
پس از قدری استراحت و صرف چای برای گردش، وارد توپخانه شدم. چند نفر صاحبمنصب انگلیسی را دیدم. خیلی غمگین شدم که چرا ملت ایران اینقدر ذلیل شدهاند که تحت ریاست خارجی باشند و صاحبمنصبان آنها با کمال آزادی در پایتخت مملکت، گردش و تفریح نمایند. باری، با تأثر زیاد از میدان توپخانه گذشتم و وارد لالهزار شدم. چند نفر از افراد جنگل را که همه از رؤسای ادارات بودند، دیدم. معلوم شد که ایشان را به تهران تبعید کرده اند. قدری بالاتر به حاجی احمد کسمایی برخوردم که سابقاً یکی از رؤسای بزرگ ما بود. اگر در آن وقت حربه و سلاحی با خود داشتم یقیناً از شدت عصبانیت او را می کشتم. برای این که سبب اصلی شکست ما بود و ما را به این روز سیاه گرفتار کرده بود. به مقدمات میهنی پشت پا زده و از مبارزه دست کشیده بود.
به هر صورت، با حالت تأثر و گرفتگی از آنجا گذشتم و به کوچهی ظفرالسلطنه رسیدم. در اینجا تصادفاً با مشیرالممالک دیلمانی روبه رو شدم. بعد از ابراز محبت زیاد، معلوم شد که ایشان هم به تهران تبعید شدهاند. در حین صحبت به کوچهی صدر الواعظین که منزل ایشان در آن بود، رسیدیم. ساعتی نزد ایشان بودم. هر چه اصرار کردند که در منزل ایشان مقیم باشم قبول نکردم و به حضور آقا سیّد عباس جلیل زاده رفتم.
آقا سیّد عباس از من پرسیدند چه [در] خیال دارید؟ گفتم به گیلان خواهم رفت. گفت چند روزی نزد من باشید تا ببینیم کارها بر چه منوال میگذرد. من روزی دو قران به شما میدهم تا مخارج یومیهی شما تأمین شود. تا روز جمعه نزد آقا سيّد عباس جلیلزاده بودم. روز جمعه به حضرت عبدالعظیم رفتم و به میرزا رحیمخان برادر میرزا کوچک خان که در حضرت عبدالعظیم بود، دست یافتم. خدمت ایشان رسیده و بعد از مذاکره [دربارهی] حالات گذشته معلوم شد که میرزا رحیمخان نیز فراراً از گیلان به حضرت عبدالعظیم آمده است. ناهار آن روز با ایشان صرف شد و با هم قسم یاد کردیم که اظهارات خود را به کسی بازگو نکنیم. بعـد قـرار گذاشتم بروم تهران در چهارسو دکان آقا شیخ احمد سیگاری و دو دست لباس آخوندی بخرم و به حضرت عبدالعظیم برگردم تا با لباس آخوندی از تهران به گیلان رفته و خود را به جنگل به خدمت میرزا کوچکخان برسانیم.
خداحافظی کردم. به تهران آمدم. دیدم از گیلان چند نفر از آشنایان به تهران آمدهاند. از ایشان سؤال کردم که وضع گیلان چگونه است و کار گیلان به کجا کشیده شده است؟ اظهار داشتند که مجدداً عدّهی زیادی در جنگل جمع شدهاند و میرزاکوچکخان کادر جنگل تشکیل داده و این روزها شکست بزرگی به قزاقها وارد آورده است.
بعد از شنیدن این خبر، رفتم به بازار چهارسو. پیغام میرزا رحیمخان را به آقاشيخ احمد رساندم. ایشان قبول کردند که لباسها را فراهم نمایند. من شب را در منزل آقا سید عباس جلیلزاده ماندم و صبح به خیابان چراغگاز رفتم تا لباس را بگیرم. دیدم روزنامهفروشی فریاد میزند و میگوید، اخبار گیلان صلح؛ میرزا کوچک خان با دولت. این خبر را که شنیدم فوراً سیصد دینار دادم و یک روزنامه خریدم. دیدم تلگراف میرزا احمدخان آذری به رئیسالوزرا را راجع به صلح جنگل با دولت نوشته است. پس از مطالعهی روزنامه از تهیهی لباس صرف نظر کرده و به حضرت عبدالعظیم رفتم و روزنامه را به میرزا رحیم خان ارائه دادم. حدود نیم ساعت از شب رفته، به اتفاق ایشان با قطار به تهران آمدیم. میرزا رحیم خان را محرمانه به منزل سیّد مدرس رساندم و خود به منزل آقا سیّدعباس جلیلزاده رفتم.
صبح که نزد میرزا رحیمخان رفتم. دانستم ایشان به اتفاق سیّد مدرس به منزل وثوقالدوله رئيسالوزرا رفتهاند تا اجازهی حرکت به گیلان را بگیرند. روز پنجشنبه ١٤ جمادی الاول[1] میرزا رحیمخان به گیلان رفت ولی من که خبر صلح را شنیدم، در تهران ماندم. از این روز به بعد یکایک تبعیدشدگان اجازه گرفته و به گیلان بازگشتند.
مدت چهار ماه در تهران بودم و در روز ششم شعبان سنهی ۱۳۳۸ هجری قمری[2] به اتّفاق اندرون[3] آقا سیّد عباس جلیلزاده به گیلان رفتم. سه شب در راه بودیم و شب چهارم، لیلهی یازدهم شعبان وارد رشت شدیم.[4]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] نگاهی از درون به انقلاب مسلحانه ی جنگل، (رشت: فرهنگ ایلیا، ۱۳۹۴)، پانویس برابر با چهارشنبه 14 بهمن سال 1298 خورشیدی / 4 فوریهی سال 1920 میلادی.
[2] همان، پانویس برابر با یکشنبه 5 اردیبهشت سال 1299 خورشیدی / 25 آوریل سال 1920 میلادی.
[3] همان، پانویس همسر و فرزندان و اهل منزل.
[4] همان، 175-78.
انهای پیام /