در تهران، ما را یک سر به قزاقخانه بردند و توقیف کردند. فکر میکردیم همهی ما در تهران، به سزای وطنپرستی خود به مرگ محکوم خواهیم شد. روز چهارم توقف ما در قزاقخانه، عدّهای ژاندارم با یک صاحبمنصب و مقدار زیادی ریسمان، وارد سربازخانه شدند. بعد از ورود ژاندارمها، قراولهای ما با هم، در گوشی صحبت میکردند و معلوم بود که متأسف شدهاند.
چون این حال را دیدیم، در فکر فرو رفته و متوحّش شدیم که چرا ژاندارمها با مقدار زیادی ریسمان، وارد قزاقخانه شدهاند. وکیل قراولها گفت خجالت میکشم و نمیدانم چه تقصیری از شما سر زده است که این گونه سزا و پاداش، به شما خواهند داد. گفتم مگر چه خبر است؟ گفت این ژاندارمها مأمور بردن شما به کلاتنادری که در خراسان است میباشند و اگر شما را به کلات ببرند، دیگر خلاص نخواهید شد. این حرفها را که شنیدیم هر چه فکر کردیم، دیدیم دست ما به جایی نمیرسد. وقتی که رئیس محبس آمد. دستور داد که یک به یک بیرون بیاییم. گفتیم نخواهیم آمد، زیرا از روزی که تسلیم شدهایم بدون آنکه گناهانمان مشخص باشد. ما را به رسم اسارت به تهران حرکت داده و حالا هم میخواهید به کلات بفرستید. خیلی خوب است که تقصیر ما را معلوم کنید و سپس به کلات اعزام دارید در این موقع ما را به زور بیرون انداختند. در حالی که همهی جنگلیان فریاد ياحسین میکشیدیم. گفتیم ما را در قزاقخانه اعدام کنید ولی از ایــنجـا بیـرون نمیرویم. ما تقصیری نداریم چون من از اعلامیههایی که به ما داده بودند با خود داشتم، بیرون آورده و با صدای بلند شروع به خواندن نمودم. قریب صد نفر از افراد بیکار هم در قزاقخانه، دور ما جمع شده بودند. بعد از خواندن اعلامیه، مردم آن را از ما گرفته و خواندند. تعجّب مینمودند که با وجود در دست داشتن چنین اعلامیهای از طرف دولت، باز هم باید به کلات تبعید شویم. برخی از صاحبمنصبان قزاقخانه نیز به حال ما متأثر شده بودند. چون کمتر دیده شده است که به موجب اعلامیهی رسمی، قشونی تسلیم شود. بعد عدّهای از آنان را به دار بزنند و بقیه را به رسم اسارت و بردگی برای حبس ابد، روانه نمایند. در این گیرودار، معاون رئیس دیویزیون قزاق آمد و فرمان داد عدّهای قزاق با تفنگ حاضر شوند. یک نفر مترجم نیز همراه او بود. گفت شما چه میگوید؟ گفتیم به ما از طرف دولت اطمینان دادهاند که اگر اسلحهها را تحویل دهیم، از جان و مال، آزاد خواهیم بود. ما هم تسلیم شدهایم و اسلحه را تحویل دادهایم، ولـی بــر خلاف وعده و اعلامیهی دولت با ما رفتار میکنید. ما را به تهران آوردید و در حالی که میگفتید. پس از ورود به تهران، آزاد هستید. فعلاً عدّهای ژاندارم، مأمور شدهاند که ما را به کلات که محل حبس ابد ما میباشد ببرند. عجب است از مأمورین دولت که ما را بدنام کردهاند. اگر ما تسلیم نمیشدیم ده سال دیگر هم مأمورین دولت، قادر نبودند حتی یک نفر از اتباع جنگل را دستگیر کنند. حال که ما را اسیر خود میدانید پس کمیسیونی تشکیل داده و ما را طبق قوانین محاکمه کنید. اگر مستوجب عقوبتی باشیم به آن اقدام نمایید.
این سخنان به هیچ وجه در مشارالیه تاثیری نکرد؛ به طوری که بعد به زبان روسی به مترجم گفت چند نفر از سر دستههای آنان را جدا کنید و بدهید قزاقها تیر باران کنند، آن وقت، بقیه خواهند رفت. چون بین ما افرادی بودند که روسی میدانستند، از این حرف به خوبی مسبوق شدند و فهمیدیم که ممکن است این کار انجام شود، بدین جهت به تمام مجاهدین سپردیم که حرفی نزنند. مترجم نزد ما آمد و گفت رئیس میگوید سر دستههای خود را معرفی کنید.
جواب دادیم که ما رئیس و سردسته نداریم. گفت شما را تحریک کردهاند که به کلات نروید. گفتیم این چنین نیست فقط بیست و چهار ساعت به ما مهلت بدهید. گفت نمیشود. تقاضا کردیم آنقدر به ما مهلت بدهید [که] بفرستیم در بازار، چند جفت چکمه برای ما بخرند. آن را هم قبول نکرد. بالاخره به قزاقها دستور داده شد که ما را به ضرب تازیانه و با دست بسته، تحویل ژاندارمها نمایند. چنان کتفهای ما را بستند که از شدت درد، فریادمان به آسمان میرفت. فقط کیفهای چند نفر که بیمار و قادر به حرکت نبودند، بسته نشد. پس از این کار، ما را در حیاط قزاقخانه و روی خاک گرم و در زیر آفتاب سوزان تهران نشاندند. هـر چه فریاد میکردیم کسی به دادمان نمیرسید. چون با تشنگی دست به گریبان شدیم، فریاد زدیم اگر از آب مضایقه نمیکنید [در] راه رضای خدا و پیغمبر خدا، قدری آب به ما بدهید که [داریم] هلاک میشویم.
پس از چند دقیقهای یک نفر ارمنی یک ظرف بزرگ آب یخ آورد و به دهان ما با دستهای خود ریخت. بعضی از صاحبمنصبان که متوجه ما بودند، صدای گریهشان بلند شد. میگفتند خدایا خود میدانی که اینها با ما جنگ نکردهاند و عاقبت به ناحق به این روز گرفتار شدهاند. گفتیم شما تقصیری ندارید. این اعمال زشت و از خدا بیخبرانه مربوط به ارکان دولت وطنفروش ایران است که ما ملت را به این روز سیاه انداخته تا اجانب بتوانند، ایران را به خوبی در تسلّط داشته باشند. حال هر چه دستشان میرسد، انجام میدهند بالاخره روزی کسی سر بلند خواهد نمود و سزای اینگونه وطنفروشان و مزدوران را خواهد داد. بالاخره ما را در هوای گرم و با حال فلاکتباری حرکت دادند. گویا زنان تهران، به واسطهی وجود بعضی از بستگان خود که در میان ما بودند، در میدان توپخانه جمع شده و قصد داشتند تا شاید از حرکت ما به کلات، جلوگیری کرده و آزادی کسان خود را به دست آورند. از آن جهت، ما را از راه دیگری حرکت داده و از طریق خیابان اسلامبول و شاهآباد به طرف دروازهی فرحآباد بردند. وقتی از دروازهی فرحآباد خارج شدیم، دو نفر از ما از شدت درد و تشنگی و حرارت به زمین افتادند و یکی از آنها در دم، جان سپرد و از محنت دولت، آسوده شد.
دیگری [که] به حال اغما افتاده بود، دوباره او را به قزاقخانه برگرداندند.[1]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1]نگاهی از درون به انقلاب مسلحانه ی جنگل، (رشت: فرهنگ ایلیا، ۱۳۹۴)، 145-48
انتهای پیام /