بنا بر گزارش عهدواره هنر و رسانه جنگل؛ بهار ۱۲۹۵ هجری خورشیدی، سبزهمیدان رشت، جایی برای شروع یک جنبش علیه استعمار روسها در گیلان بود. میرزا کوچکخان هسته اول جنبش جنگل را از مردانی انتخاب کرد که همراه او قدم در راهی سخت گذاشتند. میرزا کوچکخان خیانتهای زیادی از یاران و همراهان خود در این مسیر دید؛ اما هرگز آرمانهایش برای رهایی گیلان تحت سیطره روسها را فراموش نکرد. داستان غارت روبند و چنگکها در سبزهمیدان، داستان شروع یک جنبش است.
صادق مهرنوش در کتاب تاریخ جنگل میگوید: «باران باصلابت مهیبی میبارید. ابرهای تیره در آسمان رشت بهروی هم متراکم بودند، درختان از اثر باران متوالی منظره مخصوصی داشتند؛ دیدار آنها غم و غصه در دل ناظرین پدیدار میساخت. باد میوزید و قطرات باران را به روی اهالی فلک زده و غارتشده ارومیه، خوی و سلماس که به زیر دامنههای شهر رشت ملتجی شده بودند، میریخت. در هر محفلی از بدی وضعیت صحبت به میان میآمد و کلمه وطن، وطن گوشزد میگردید. اهالی رئوف گیلان خانوادههای بربادرفته را به آغوش گرم خود گرفته و اعاشهی آنها را به عهده داشتند. پس از دو ماه، بارانهای متوالی از شدت خود بکاست و رفته رفته هوا به کلی صاف گردید و ابرهای متراکم متفرق شدند و آسمان نیلگون ظاهر گشت.در داخل شهر گیلان (رشت) مردم از عمال دولت قاجار دلگیر و عصبانی به نظر میرسیدند. خرابی وضعیت، نهایت درجه، ساکنین گیلان را بیچاره و زبون نموده بود.»
در این صبح صاف و روشن از بهار ۱۳۳۴ هجری [۱۲۹۵ ش/جمادیالاول ۱۳۳۴] جوان بیعاری به نام سید حسین اجل (یا سیدی) به معیت داش مشهدیهای سبزهمیدان جلو آفتاب نشسته و درد دل میکردند.
سید حسین، جوان قویهیکل داش مشهدیها، با بازوان محکم و قوی و صورت گلگون [که] بر اثر تابش آفتاب و شدت تعصب و غیرت برافروخته شده بود. [چرا که] یک نفر قزاق روسی در جلوخان دواخانه نورمال در قسمت شرقی سبزهمیدان، روبند یک زن جوان را که دو عدد چنگک ده مناطی روس داشت ربود. موهای سیاه و بلند خانم محترم به بیرون ریخته شد و چادر اطلس سیاه از سر او لغزیده و پایین آمد. افسر روسی از دیدار آنهمه لطافت جوانی تحتتأثیر واقع و بنا کرد فحش مادر دادن، ولی دفعتاً متوجه وضعیت خود شده و مهمیز به شکم اسب زده، از آن مکان دور شد. آن زن در جهت مخالف بهطرف منزل خود بنای دویدن گذاشت.
سید حسین یاسیدی و داش مشهدیها از این عمل افسر روسی که نظایر آنهمه روزه تکرار میشد، متأثر و غضبناک گشتند و چهار نفری به حالت گرفته به داخل باغ سبزهمیدان که در آن عصر با سیمخاردار احاطه شده بود، وارد شدند. سید حسین یاسیدی رو به رفقای بیعار خود نموده و گفت: «مردن برای ما سزاوارتر از این زندگانی پر ادبار است.»
سید حسین پس از قدری فکر و خیال، ناگهان فریاد کرد: «به جدم رسولالله قسم، یافتم!»
یکی از داش مشهدیها جواب داد: «سید مگر دیوانه شدهای؟ چه چیز را یافتی؟ آیا روبند و چنگک طلایی زن بیچاره را پیدا کردهای؟»
سید حسین یاسیدی خنده کرده، گفت: «نه خیر احمقها، میرزا کوچک را پیدا کردم.»
میرزا یونس (میرزا کوچک) با لباس آخوندی و محاسن زیبا، تسبیحی در دست داشت و در نزدیکیهای جای موزیک در زیر درخت آزادی نشسته بود. یاسیدی جلوتر رفته و سلام داد. میرزا کوچک به آنها اشاره کرد و گفت: «بنشینید!»
یاسیدی به معیت رفقای بیعار خود بهدور میرزا کوچک حلقه زدند و پروانهوار او را در میان گرفتند. واقعهی روبند و چنگک طلایی آن زن عفیفه را که به یغما رفته بود، جهت میرزا کوچک شرح دادند.
میرزا کوچک جواب داد: «ده نفر جوان میخواهم که بدن خود را در زیر ستوران اجنبی له نمایند.» یاسیدی جواب داد: «جان ما فدای تو! روان ما قربان وطن! هر چه میخواهی با جان ما معامله فرما.»
میرزا کوچک گفت: «بهطرف خرد محله تولم حرکت کنید و من جهت شما تفنگ و اسلحه میفرستم و خودم هم به همین زودیها به شما ملحق خواهم شد.» [۱]
[۱] صادق مهرنوش، تاریخ جنگل (تهران: شیرازه کتاب ما، ۱۴۰۰)، ۵۷ـ۵۵.
انتهای پیام/