مصیبت بزرگی به تمام ما روی آورده بود. افسوس میخوردیم از این که این همه تشکیلات که با قشون روسیه و انگلیس جنگ مینمود، عاقبت به فنا نزدیک شده[است]. بعد از عزیمت میرزا کوچک خان، دکتر حشمت، رئیس نفرات شد و ما به دور او جمع شدیم [و گفتیم] حالیه که میرزا کوچک خان تشریف بردند و ریاست تمام عده با شماست، تکلیف ما چیست؟ جواب داد وصیت میرزا کوچک خان را باید عمل نماییم و برویم و تسلیم شویم. گرچه میدانم که برای یک نفر من، حیاتی باقی نخواهد ماند. چون امروز، چشم تمام نفرات به من است و از طرف دیگر، میرزا کوچک خان، صلاح دانسته که ما تسلیم شویم، [بدان] عمل خواهیم کرد. دکتر حشمت فوراً کاغذی نوشت و توسط قاصدی به خرمآباد برای رئیس قزاقها ارسال داشت. [در آن نوشته بود] که ما به موجب اعلامیهی رسمی دولت تسلیم میشویم، مقرر کنید که به خرمآباد آمده و اسلحه را تحویل دهیم. پس از رفتن قاصد، چند نفر از جنگلیان که زیاد اهل رزم نبودند، صلاح دیدند شخصاً بـه خرمآباد رفته و در منزل منتظمالملک[1]، متحصّن شوند. اسامی آنان از این قرار است: سید عباس جلیلزادهی رشتی، سعدالله خان کجوری[2]، میر صالحخان و میرزا محمدعلیخان.
از افرادی که با دکتر حشمت باقی ماند، چند نفر صاحبمنصب نظامی بودیم که تا غروب همان روز در جای خود ماندگار شدیم. از قاصد خبری نرسید، [به] ناچار شب را در آن مکان توقف کردیم. چهار ساعت از شب گذشته بود که چند نفر از صاحبمنصبان دور هم جمع شدیم و با هم صلاح مصلحت نمودیم برای تسلیم نشدن. قرار گذاشتیم ده نفر از کسانی [که] مورد اطمینان میباشند، با چهل نفر [دیگر] از نفرات جدا شوند و در هر جا که با قزاقها روبرو شویم [با آنها] جنگ نموده و یا حالت جنگ و گریز خود را به جای امنی برسانیم، چون فکر میکردیم اعلامیهی امروز دولت را اعتباری نیست. تصمیم ما را به دکتر حشمت راپُرت دادند و دکتر حشمت، ما را احضار کرد. به ما گفت: «عزیزان من، میرزا کوچک خان رفته است و شما هم خیال دارید بروید جنگ کنید. اگر مقصود ما جنگ کردن بود، لازم به نامه نوشتن نبود که ما تسلیم خواهیم شد. حال که نامه ارسال شده، به قول خود، وفا کنیم تا مظلومیت ما به تمام ملت ایران، ثابت شود.» قبول کردیم ولی قرار گذاشتیم اگر از ما سؤال شد که میرزا کوچک خان کجاست و کی از شما جدا شده است. جواب بدهیم که ما در خواب بودیم و وقتی بیدار شدیم، دیگر میرزا را ندیدیم و نمیدانیم کجا رفته. صبح، باز از قاصد خبری نرسید. نامهی دیگری نوشته و فرستادیم. تا ظهر همان روز نیز خبری دریافت نداشتیم. بنابراین افراد را به سوی جادهی خرمآباد حرکت دادیم. متوجه شدیم، عدّهای قزاق در جاده، کشیک میدهند. هر چه فریاد کردیم که دو روز است، ما پیغام تسلیم خود را فرستادهایم، چرا از طرف شما خبری نرسیده است؟ جواب دادند که میدانیم ولی جرأت نداریم که پیش شما بیاییم. عاقبت چند نفر از عدهی خودمان را بیاسلحه نزد قزاقها روانه کردیم و با اصرار زیاد به آنها فهماندیم که ما تسلیم شدهایم و خیال ما به جنگ نیست.
در این موقع، ناصر علیخان و حاجی صاحبمنصب با سه نفر بدون اسلحه آمدند نزد ما و نطق مفصلی برای ما ایراد کردند و [گفتند] که از نیت پاک دولت و ملت اطلاع دارند و ما را با احترام تمام، مشایعت کردند.
در خرمآباد، عدّهای قزاق با بیرق شیر و خورشید جلو آمدند و احترام گذاشتند. سپس رئیس ایشان آمد و با ما ملاقات نمود. وارد قزاقخانه شدیم. در آنجا به ما تبریک گفتند و نطقی برای ما ایراد شد. بدین مضمون:
البته تمام شما اطلاع دارید که از طرف حضرت اشرف وثوقالدوله رئيسالوزراى مملکت ایران اعلام شده است. هر یک از افراد جنگل که بدون آنکه در جنگ دستگیر بشوند، اسلحهی خود را به مأمورین دولت تحویل نمایند، از جان و مال آزادند. شما به موجب همین اعلامیه، تسلیم شدهاید. من به شما قول شرف و ناموس میدهم که از این ساعت، مرخص میباشید و جان و مال شما آزاد است. ولی چون رئیس کل قزاق دولت ایران در رشت میباشد، شما را به رشت روانه میکنیم. بروید تا در رشت، رئیس کل قزاق به شما پروانهی آزادی بدهد و به منزلهای خود برگردید.
قبول کردیم و اسلحهها را تحویل قزاقها دادیم. سه روز در خرمآباد بودیم. قزاقها احترام و عزت ما را محفوظ میداشتند. چهارمین روز که روز ششم ماه شعبان هجری قمری [3]۱۳۳۷ باشد، ما را از خرمآباد به سوی رشت حرکت دادند. مجدداً تفنگهای ما را به ما مسترد داشتند و گفتند با خود داشته باشید، در رشت تحویل میگیریم. هشت نفر قزاق با یک نفر صاحبمنصب بـا مـا عازم رشت شدند، در صورتی که عدّهی تسلیمی ما صد و هشتاد نفر بود.
غروب آن روز،وارد سلیمانآباد[4] شدیم. شب را توقف نمودیم. کلیهی مخارج ما را قزاقها پرداخت مینمودند. فردا خبر رسید که باید به شهسوار حرکت کرده و از آنجا با پراخوت به انزلی رفته و از راه انزلی به رشت برویم. وقتی وارد شهسوار شدیم هوا بسیار بارانی بود. یک روز در شهسوار سپری شد. روز بعد به ما خبر دادند که چون هوا بارانی است، پراخوت حرکت نمیکند و باید از راه خشکی به سوی رشت حرکت کنیم؛ پس از حرکت از شهسوار، شب را در آخوندمحله[5] توقف نموده و صبح از آخوندمحله به سوی رودسر، روانه شدیم؛ به هر یک از آبادیهای بین راه که میرسیدیم زن و مرد و کوچک و بزرگ به تماشای ما میآمدند و قزاقها برای مردم توضیح میدادند که خیال نکنید ما این افراد را در جنگ گرفتهایم و یا اسیر کردهایم. ایشان تسلیم شدهاند و با هم به رشت میرویم. این افراد با ما برادرند. غروب آن روز، وارد رودسر شدیم. شب را در آنجا توقف داشتیم و صبح، به سوی رشت حرکت کردیم. ناهار در لنگرود صرف شد. در سبزهمیدان این شهر، جمعیت زیادی جمع شده بودند. ما خیلی آزادانه با مردم لنگرود صحبت میکردیم. پس از صرف ناهار به سوی لاهیجان حرکت کرده و غروب به آنجا وارد شدیم. در کنار استخر، توقف داشتیم که حدود صد نفر از قزاقهای لاهیجان با تفنگ و سرنیزه، ما را محاصره کردند و به [سوی] سبزهمیدان حرکت دادند. جمعیت زیادی از زن و مرد در سبزهمیدان غلغله برپا کرده بودند. معلوم شد که تمام این جمعیت برای تماشای ما آمدهاند. یک نفر طبال آمد و پیشاپیش ما حرکت کرد و شروع به طبل زدن نمود. صدای طبل و صدای شادی و غلغلهی اهالی در هم آمیخته بود. سالهای درازی دکتر حشمت در لاهیجان ریاست و فرماندهی داشت. با دیدن این اوضاع، یقین حاصل شد که اعلام دولتیان پُلتیک بوده و برابر اعلامیه صادرهی خود، رفتار نخواهند کرد. در هر حال با این غلغله و شادی و طبل زدن، ما را به مدرسهای که سابقاً مدرسهی نظامی جنگلیان بود برده و در داخل مدرسه بر روی زمین و بدون چراغ روشنایی، مکان دادند؛ بهصورتی که تمام ما بر روی خاک افتاده بودیم و در تاریکی همدیگر را نمیدیدیم. نیمه شب آمدند و به عنوان غذا به هر نفر، لقمه نانی دادند. این روزگار را که دیدیم پشیمان شدیم که چرا به قول این افراد، وطنفروش و بیشرف و بیناموس اعتماد نمودیم و بیجهت، خود را گرفتار کردیم. عدّهای از شدت تأثر، گریه میکردند. افراد متاثر را دلداری دادیم و به ایشان گفتیم حالا که گرفتار شدهایم. چه خوب است که با نیّت پاک از خدای بزرگ مسئلت نماییم که میرزا کوچک خان گرفتار نشود، با حالت تأثّر و غمگین و با روحی آشفته بر روی خاک مدرسه به خواب رفتیم، در نیمههای شب ناگهان متوجه شدیم که چند نفر قزاق، داخل مدرسه شده و با تازیانه به جان افراد افتادهاند. فریاد زدیم که چرا میزنید؟ جواب دادند: پدر سوختهها سالهای درازی است که شما یاغی میباشید و با زحمات زیادی شما را گرفتار کردهایم. میخواهید به شما رحم کنیم؟ زود لخت شوید و هر چه دارید بدهید گفتیم خیلی خوب ولی کتک زدن لازم نیست. بالاخره یکایک ما را لخت کردند و از لباسهای خوب و قابل مصرف و تا دینار آخر، وجه نقد را از ما گرفتند، به صورتی که در نزد یکصد و هشتاد نفر ما حتی یک شاهی وجه، باقی نماند. دوباره با حال فلاکتباری بر روی خاک افتادیم و از خداوند مسئلت نمودیم که حالا که ما گرفتار شدهایم. سایر برادران ما را حفظ نماید.
صبح که شد یکایک ما را بیرون بردند تا این که نوبت [به] من رسید دیدم با ریسمان، بازو به بازو به دیگری میبندند. در اطراف ما صد نفر قزاق، قراول دادند. به این ترتیب ما را به سوی رشت حرکت دادند. جمعیت زیادی از مردم لاهیجان در مسیر کوچهها و بازار جمع شده بودند و در موقع حرکت ما دست میزدند و شادی مینمودند و حتی گاهی اوقات، سنگ و سفال بر سر ما پرتاب میکردند. وقتی وارد بازار پُردِسَر[6] شدیم، دیدیم چند نفر تاجر، بالای سکوی دکانها ایستاده و شادی میکنند. از شدت عصبانیت، طاقتی باقی نماند. فریاد زدیم و گفتیم ای اهالی لاهیجان، چرا برای گرفتاری ما شادی میکنید؟ ما بدین روز ولی اگر خداوند منان نجاتمان داد و یا به سایر برادران ما نصرت افتخار میکنیم ؛ داده شد، تلاقی خواهند نمود. در هر یک از دهات بین راه، اهالی به تماشای ما میآمدند. شب را به کوچصفهان رسیدیم. ما را در چند دکان خالی انداختند و اهالی، روی تصدیق و ترخم، برای ما غذا آوردند.
صبح به سوی رشت حرکت کرده و غروب همان روز، وارد رشت شدیم. مردم جلوی مغازهها ایستاده [بودند] و نگاه میکردند، ولی تمامشان غمگین بودند. ما را در شهر رشت گرداندند. از اول خواهر امام[7] تا بازار مسگرها و بازار علاقبندان و بعد از راه سبزهمیدان و خمیران، ما را به باغ حاجی معینالممالک بردند. هوا کمی بارانی بود. داخل باغ شدیم و در جلوی عمارتی که رئیس دیویزیون[8] قزاق منزل داشت، ما را با بازوهای بسته ردیف کردند. صاحب منصبان قزاق آمدند و از یک یک ما دیدن کردند. بعد از بازدید به علیاکبر خان نایب گفتند که شما چرا دارای درجهی دولتی هستید، در حالی که آدمی دزد و شرورید؟ علیاکبر خان جواب داد که دزدی ما از کجا بر شما معلوم شده است؟ به خاطر همین حرف، فوری دستور دادند، صد ضربه تازیانه بزنند. سپس مجدداً مـا را تفتیش کردند. گفتیم آقایان در لاهیجان چیزی برای ما باقی نگذاشتند، هر چه داشتیم، گرفتند. پس از تفتيش، ما را در محل درست کردن نوغان و در قفسهی تلمبارها مکان دادند و دستور دادند که اگر از قفسهها بیرون بیایید، تیرباران خواهید شد. مثل بلبلی که در قفس گرفتار شود، گرفتار بودیم. فردای آن روز، دکتر حشمت را از ما جدا کردند و بردند که در قرق کارگزار[9] دار بزنند. شنیده شد که دکتر حشمت، طناب دار را شخصاً به گردن انداخت و جان به جان آفرین تسلیم نمود. از ملت و این دولت باید سؤال نمود که گناه ایشان چه بود که حتی بدون اینکه استنطاق کنند، ایشان را به دار کشیدند. گرچه تمام افراد جنگل از روزی که خود را آزادیخواه، قلمداد نمودند و برای وطن، جانفشانی کردند. همیشه خود را بر سر دار فنا میدیدند. ولی تعجب اینجاست که ارکان دولت و کابینه، اعلامیه میدهند که تسلیم شوید و از جان و مال آزادید و دکتر حشمت یا صد و هشتاد نفر تسلیم شدند، ولی او پس از چند روز، بدون گناه و تقصیر فوری به دار آویخته میشود.
عدّهای از سواره نظام و افراد توپخانه که قبلاً از ما جدا شده و به موجب اعلامیهی دولت، تسلیم شده بودند، با ما در یک مکان توقیف بودند. میدانستیم که احسانالله خان و خالو قربان در گوشه و کنار به مبارزه ادامه میدهند و جنگ میکنند ولی از میرزا کوچک خان خبری نداشتیم به احسانالله خان و خالو قربان راپُرت دادند که دکتر حشمت را بدون استنطاق و محاکمه به دار زدهاند و سایرین هنوز در توقیف هستند. به همین منظور، هر جا که با قزاقها روبرو میشدند به جنگ میپرداختند.[10]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] نگاهی از درون به انقلاب مسلحانه ی جنگل، (رشت: فرهنگ ایلیا، ۱۳۹۴)، پانویس از خانهای تنکابن بود. پسر او عبدالعلی خان منتظمی در دههی سی خورشیدی مدّتی شهردار رودسر بود.
[2] همان، پانویس سعدالله خان درویش. کتاب خاطرات او چاپ و منتشر گشته است.
[3] همان، پانویس برابر با چهارشنبه 16 اردیبهشت سال 1298 خورشیدی/ 7 مه سال 1919 میلادی.
[4] همان، پانویس روستایی در خاور شهر تنکابن.
[5] همان، پانویس روستایی در باختر شهر تنکابن.
[6] همان، پانویس يكی از محلات شهر لاهیجان.
[7] همان، پانویس بقعهی زیارتی حضرت فاطمهی اخری، خواهر حضرت امام رضا (ع).
[8] همان، پانویس لشگر.
[9] همان، پانویس محلهای در سوی خاوری میدان دکتر حشمت، در جایی که امروزه ادارهی کل ثبت اسناد و املاک گیلان، در آن ساخته شده است.
[10] همان، 133-39.
انتهای پیام /