یک عدّه از ما برای خراسان رفتند و عدّهای هم روانه تهران شدیم. غروب آن روز، وارد سرخهی سمنان شدیم و قدری استراحت کردیم. پس از صرف کمی نان و آب، یک آجودان ژاندارم که نامش جهانگیر بود، نزد ما آمد و به قهوهچی دستور داد که به ما چای بدهد و پول نگیرد. بعد از ساعتی از سرخه حرکت کردیم و به لاسگرد رسیدیم.
در بین راه، کسی متوجه شد که ما تازه از زندان آزاد شدهایم و به وطن خود میرویم. ما را دور خود جمع کرد و دستور داد که برای ما میوه زیادی بیاورند. با ایشان صحبت کردیم، گفتیم چه خبر دارید؟ گفت دیشب یک گاری از رشت میآمد، مسافرین آن اظهار میکردند که میرزاکوچکخان، عدّهی زیادی از قزاقها را کشته و دویست نفر را اسیر کرده است و تذکر داده است تا دولت، نفرات مرا مرخص نکند. قزاقهای اسیر را مرخص نخواهم کرد.
بسیار خوشحال شدیم و خداحافظی نموده و نصف شب وارد لاسگرد شدیم. چون قهوهخانهها بسته بودند و جای خوابی نداشتیم. به ناچار شب را در کاروانسرا [ی] خرابهای منزل کردیم، تا صبح شد. از شدت درد و رنج پیادهروی، پاهایمان مجروح و ورم کرده بود و قادر به حرکت نبودیم. پولهایمان نیز تمام شده بود. به هر صورت حرکت کردیم و غروب وارد دهنمک[1] شدیم. شب را در آنجا بودیم. صبح با حال نزاری حرکت نمودیم؛ به صورتی که چند نفر از افراد
ما از شدت درد پا گریان بودند. عاقبت به قهوهخانهای رسیدیم با خواهش و زحمت از قهوهچی اجازه گرفتیم که شب را در آنجا توقف کنیم. سپس به سوی حاجیآباد[2] حرکت کرده و از آن جا به قشلاق رفتیم.
در قشلاق از طرف ژاندارمری به هر یک از ما یک قرص نان دادند. صبح از قشلاق حرکت کردیم ولی چون از شدت درد و رنج قادر به حرکت و راه رفتن نبودیم؛ به ناچار به همدیگر گفتیم که هر کس قادر به حرکت است برود و من چون از شدت درد، قادر به حرکت نبودم به یکی از برادران، آدرس دادم که اگر به تهران رسید به اقوام من بگوید که من در قشلاق ماندهام پولی بفرستد تا خود را با گاری به تهران برسانم. رفقا قانع نشدند و گفتند به هر صورت باید حرکت کنیم و به جای نزدیکتری برسیم. با پای تاول زده و مجروح مرا حرکت دادند. در بازار قشلاق، یک چارُقدوز که حال مرا چنان دید از دکان خود یک گیوهی کهنه برایم آورد [و] با تأثر و گریه به من داد و گفت برادر، دست من [به] بیشتر [از این] نمیرسد. عجالتاً این گیوه کهنه را به پا کن، خدا بزرگ است. گفتم افسوس که مردم غنی ایران با ملت فقیر خود همراه نیستند. اگر همهی ملت از فقیر و غنی با هم همدست بودند، ایرانی هرگز زار و ذلیل نمیشد. با زحمات زیاد به درهی خوار رسیدیم و در آنجا از نهایت خستگی به زمین افتادیم. هشت نفر بودیم. بقیه یا در جلو بودند و یا عقب مانده بودند. در این میان، یک گاری چاپار رسید که دارای مسافری گیلانی بود. نزد ما آمد. فهمید که ما اهــل گیلان هستیم. از حال و احوال ما پرسید و به ما هشت نفر، شانزده قران خرجی داد. شب را در ایوانکیف[3] بودیم. صبح آهسته آهسته حرکت کردیم و به شریفآباد[4] رسیدیم. در جلوی قهوهخانهی شریفآباد سلطان جعفرخان رشتی که رئیس ژاندارمری شریفآباد بود، ما را دید و شناخت. چون پایم را دید که به شدت مجروح شده است، مرا به دست برادر خود، غفارخان سپرد و به هفت نفر دیگر یکی دو قران خرجی داد. آنها به سوی تهران حرکت کردند.
من سه روز در منزل جعفرخان بودم. پای من تا اندازهای معالجه شد. روز چهارم، اجازهی مرخصی خواستم. مبلغی وجه برای خرجی راه نزدم گذاشت. من فقط یک تومان برداشتم و گفتم تا تهران بس است و در آنجا هم خویشان هستند. هر چه اصرار کرد که بیشتر بردارم نگرفتم و خداحافظی کردم.
در بین راه به قهوهخانهای رسیدم؛ پس از صرف چای، قهوهچی از حالات میرزا کوچکخان جویا شد. من به تفصیل برایش شرح دادم و گفتم که مقصود میرزا کوچکخان چیست. مرد قهوهچی متعجب شد و گفت که به ما گفته شده که میرزا کوچک خان از اشرار مملکت است. حالیه از حرفهای شما دانستم که شما وطنپرست هستید و میرزا کوچکخان یک جوان ایرانی و میهنپرستی آزاده است که برای حفظ ناموس وطن و استقلال مملکت خــود تلاش میکند. پس از صرف نان و چای از من پول نگرفت و گفت مهمان من هستید و اگر خدمت میرزا کوچکخان رسیدید، سلام مرا برسانید.
باری به شریفآباد رسیده و از آنجا با همان حال خسته، آهسته آهسته خود را به صحن مطهر حضرت عبدالعظیم رساندم. پس از زیارت و راز و نیاز، شکایت زیادی از روزگار کردم. بعد داخل باغی شدم. دیدم چند نفر از رفقای من در باغ هستند. نزد ایشان رفتم. متوجه شدم که تمام پاهایشان مجروح شده است. دور هم جمع شدیم. خیلی متأثر بودیم. بعضی از مردم را در این باغ میشناختم ولی آشنایی ندادم که مرا با این حال ببینند. دو نفر که در گوشهای از باغ نشسته بودند. مرا صدا زدند. جلو رفتم. گفتند شما از اسیران سمنان هستید؟ گفتم: بلی. (یکی) گفت: یک نفر در میان شما بود به نام محمدحسنخان اهل رشت کجا رفت؟ تا رفقای من خواستند اظهاری کنند، گفتم از محمدحسنخان خبری ندارم. گفت: شما خیلی به ایشان شباهت دارید. گفتم: در گیلان، محمدحسنخان زیاد است. شما او را کجا دیده اید؟ گفت: با من رفیق است. من اسداللهخان تهرانی هستم. او در مطبعهی تمدن با من رفیق شد و دوست خوبی بود. به هر صورت خداحافظی کردم و نگذاشتم مرا بشناسند.
از باغ بیرون آمدیم و داخل بازار شدیم. با دوستان قدم میزدیم که یک نفر معمّم نزد ما آمد و گفت: شما اهل رشت هستید؟ گفتم بلی. دو قران به من داد و گفت با دوستان چای بخورید. به قهوهخانه رفتیم و با همان دو قران، چای صرف شد. چندی نگذشت که باز همان آخوند پیدا شد و قدری نان و پنیر برایمان آورد. خیلی متعجب شدم که من این آقا را نمیشناسم. پس از دادن نان و پنیر به من گفت بروید تهران. در چهارسو بزرگ منزل حاجیاحمد سیگاری. تمام رفقای شما در آنجا هستند. شما هم بروید نزد ایشان تا به اتفاق، روانهی رشت شوید. بعد از صرف نان و پنیر حرکت کردیم. رفقا را از جاده فرستاده و خود به گارد ماشین رفتم. با یک قران بلیط تهیه کرده و با قطار به تهران رسیدم.[5]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] نگاهی از درون به انقلاب مسلحانه ی جنگل، (رشت: فرهنگ ایلیا، ۱۳۹۴)،پانویس روستایی در حاشیهی شمالی کویر نمک در جنوب باختری شهر سمنان.
[2] همان، پانویس روستایی در حاشیهی شمالی کویر نمک در باختر دهنمک.
[3] همان، پانویس ایوانکیف یا ایوانکی روستایی در حاشیهی شمالی کویر نمک در انتهای تقریبی باختری استان سمنان.
[4] همان، پانویس روستایی در جنوب خاوری شهر تهران.
[5] همان، پانویس ها 171-174.
انتهای پیام /