فردا حرکت کردیم و به ترتیب از دهاتی که آمده بودیم، برگشتیم. روز بعد، دو ساعت از روز بالا آمده، وارد سمنان شدیم. کلنل فتحعلیخان نزد ما آمد. در کاروانسرای امیراعظم یک طویلهی بزرگ را خالی کردند و چند تختـه قــالـی آورده و آنجا را فرش نمودند و ما را منزل دادند. نصرتاللهخان نایب[1] رئیس زندان ما شد و آجودان عباسآقا معاون زندان بود. جمعاً سی نفر ژاندارم هم قراول داشتیم.
در این موقع به ما خبر دادند [که] چون بلشویکها کلات را تصرف کردهاند، دولت نتوانست شما را به کلات برساند. باید در سمنان محبوس باشید تا بعد چه شود و مطلب را فهمیدیم؛ چون امکان نداشت ما را به کلات برسانند، فعلاً باید در سمنان زندانی باشیم. کلنل فتحعلیخان دستور داد که به هر نفر از ما هشت سیر نان برای شام و ناهار بدهند. یکی از اهالی سمنان را به کاروانسرا آورد که برای ما آب گوشت تهیه کند. نام آن مرد، غلامعلی آشپز بود. ناهارها غذای ما نان و پنیر و خربزه و خیار بود و شب را به ما آب گوشت میدادند. شبهای شنبه و چهارشنبه را آش داشتیم و شبهای دوشنبه پلو. ناظر هزینهی زندان، نصرتاللهخان نایب و عباس آقا بودند. چند روزی، وضع ما به این ترتیب، رضایت بخش بود تا این که با خبر شدیم که نصرتاللهخان از جیرهی زندان کم کرده است و چیرهی نان ما را به چهار سیر رسانده است. کم کم نارضایتی به وجود آمد. به نصرتاللهخان گفتیم چرا جیرهی ما را کم کردهاید؟ گفت: شما عجب مردمان فضولی هستید. مگر من مهماندار شما هستم؟ دولت، این جیره را برای شما قرار داده تا در زندان از گرسنگی تلف نشوید و از آن روز به ژاندارمها سپرد که فقط روزی یک بار، ما را برای قضای حاجت از محبس خارج کنند. به ما نان خالی میدادند و میگفتند، بخورید و بخوابید. چنانچه اعتراضی میشد، جواب ما [را] با شلاق و پاشنهی تفنگ میدادند. چند روزی بدین منوال گذشت [نصرتاللهخان] به کلنل فتح علی خان خبر داد که ما قصد فرار داریم. خوب است رؤسای اسیران را در نظمیه حبس کنید. بدین لحاظ ده نفر از ما را از محبس خارج کرده و به نظمیه بردند ولی بعد پشیمان شده و هفت نفر [از] ما را برگرداندند و فقط سه نفر به اسامی سیدحسنخان و کریمخان و کربلایی علیاصغر را نگه داشتند. دو روز، ما از این سه نفر خبر نداشتیم. بعداً با خبر شدیم که این سه نفر را در نظمیه، حبس تاریک کرده و به زنجیر کشیدهاند. چند روز که گذشت، هفت نفر بقیه را از محبس عمومی بیرون آورده و در همان کاروانسرا متنها در یک اتاق بسیار کوچک منزل دادند و گفتند شما افراد را تحریک میکنید که فرار کنند و قدغن کردند کسی با ما ملاقات نداشته باشد. باری، هیچ یک از تقاضاهای ما باعث تغییر عقیدهی نصرتاللهخان نایب نشد و روز به روز، سختگیری بیشتری به ما مینمود. یک نفر از ما را مهتر اسب خود قرار داده و روزی دو نفر را میبردند که اتاق نایب را نظافت کنیم و چکمههای ایشان را تمیز نماییم. گاهی اوقات در حضور ما بر روی صندلی مینشست و میگفت اگر کلات امنیت بشود، شما را دوباره به آنجا خواهند برد. خوب است در این زندان بمیرید برای این که تا به کلات برسید در هر حال، حیاتی برای شما باقی نخواهد ماند. ناچار بودیم این حرفها را بشنویم. چون چارهای نداشتیم.
یک ماه و نیم در حبس ایشان بودیم و روز به روز اذیت و آزار او به ما زیادتر میشد. بالاخره خبر ظلم و ستم این مرد به کلنل فتحعلیخان رسید و کلنل، ایشان را از از ریاست زندان معزول [کرد] و یوسفخان نایب را به جای او مأمور نمود. با آمدن یوسفخان، وضع مخارج ما بهتر شد و از ظلم و ستم گذشته کمی راحت شدیم و بهتر با ما رفتار میکردند. البته از دنیای بیرون خبر نداشتیم؛ به خصوص از میرزا کوچک خان. میل داشتیم بدانیم چه بر سر ایشان آمده است. از آجودان عباس آقا خواهش کردیم که روزنامهای برای ما تهیه کند تا در زندان بخوانیم. پس از خواهش زیاد، ایشان روزی یک روزنامهی نسیم شمال برای ما آورد که در آن این خبر نوشته شده بود:
اهل گیلان، شور و غوغا میکنند
ازدیاد عمر احمدشاه را
بهر امنّیت تقلا میکنند
جمله هر ساعت تمنا میکنند
چون وزیر جنگ، گیلانی بود
افتخار از وی به دنیا میکنند
حيف بعد از قلع و قمع جنگلی
باز در ماسوله دعوا میکنند
از این شعر فهمیدیم که میرزا کوچک خان و سایر برادران مجاهد هنوز مشغول مبارزه هستند. قدری خوشحال شدیم و از خداوند بزرگ، مسئلت کردیم که برادران مجاهد ما را نصرت بدهد تا موفق شوند. خیلی ناراحت بودیم که نکند مثل ما گرفتار شده باشند. انتظار میکشیدیم که چه وقت از زندان آزاد خواهیم شد تا به میرزا کوچک خان بپیوندیم.
کلنل فتحعلیخان به دولت، تلگراف کرد که اسرای جنگل به علت نداشتن لباس، اغلب تماماً عريان هستند. جواب رسید که ملزومات موقتی برای آنان تهیه کنید. جواب تلگراف را کلنل فتحعلیخان برای ما خواند و گفت من روز و شب در فکر استخلاص شما هستم. عجالتاً اجازه داده شده که برای شما لباس بخرم. بعد از چند روز برای هر نفر یک پیرهن و یک کُت و شلوار تهیه کرد و به هر دو نفر ما یک لحاف کرباسی داد و دستور داده شد که دکتر ضیاءالدینخان مریضهای ما را معاینه کند. رئیس زندان ما را عوض کرده و سید ابراهیمخان نایب را به ریاست زندان مأمور نمود. ایشان، صاحبمنصب خوبی بود و با ما به مهربانی رفتار میکرد. آجودان عباس آقا را به جای دیگری مأمور کردند و به جای ایشان، احمدعلیخان وکیل تعیین شد که مردی با محبت بود و ما را بسیار شرمنده نمود. سیدابراهیمخان نایب و احمدعلیخان وکیل با ما بسیار مهربانی میکردند و عاطفهی ایرانی از خود نشان میدادند.
به هر حال، تمام فکر و ذکر ما این بود که چه وقت از زندان خلاص میشویم. در این موقع، تلگرافی از تهران به کلنل فتحعلیخان رسید که اگر اسرای جنگل برای خدمت در ژاندارمری حاضرند، ایشان را معاینه کرده و اطلاع دهید. تلگراف در زندان برای ما خوانده شد و تمام ما برای خدمت در ژاندارمری حاضر شدیم. گرچه تعجب مینمودیم که دولتی که ما را از اشرار قلمداد مینمود و محل محبوسین ابد را برای ما در نظر گرفته بود، حالا چگونه توقع دارد که در خدمت ژاندارمری باشیم. به هر حال قبول کردیم تا شاید به این طریق از حبس آزاد شویم. به موجب تلگرافی، آمادگی صد و بیست نفر از ما را که پس از معاینه برای خدمت در ژاندارمری انتخاب شده بودیم به تهران اطلاع دادند. جواب رسید که ایشان را تحت ریاست خودتان لباس بپوشانید.
کلنل فتحعلیخان از ما ضامن خواست. اغلب حاضر شدند که ضامن بدهند و عدّهای هم جواب دادند که ضامن نداریم برای این که شش ماه است در اسیری دولت بوده و در ولایت سمنان هستیم. چگونه مردم اینجا میتوانند برای ما ضمانت نمایند. کلنل فتحعلیخان پس از برخورد با این ماجرا دیگر اقدامی نکرد. بعد معلوم شد که به تهران تلگراف کرده که من به اسرای جنگل اطمینان ندارم که به آنها اسلحه بدهم. روزها در حبس میگذشت و از جایی خبری نمیرسید. در یکی از روزها که کلنل [فتحعلیخان] برای سرکشی به زندان آمد، اجازه خواستیم که چند کلمهای با او صحبت کنیم. اجازه داده شد. گفتم مدتی است در زندان شما هستیم و حتی آرزوی به دست آوردن یک دانه سیگار را داریم اجازه بفرمایید که نامهای به کسان خود بنویسیم تا بدانند ما در کجا هستیم و برای ما قدری خرجی بفرستند. جواب داد امروز شما در حبس دولت میباشید، نمیتوانم این خواهش را قبول کنم ولی اگر شما شخصاً در تهران اقوامی دارید، آدرس بدهید و من به اقوام شما اطلاع بدهم که در زندان سمنان توقیف میباشید. یک دانه سیگار هـم بــه مــن داد و خداحافظی کرد.
داخل زندان شدم و موضوع را به دوستان گفتم. گفتم که اجازه نداریم به ولایت، نامه بنویسیم. میخواستم آدرس اقوام و یا آشنایان خود را بدهم، ترسیدم که برای آنها خطری ایجاد شود.
در این موقع، یکی از ژاندارمها که با من اظهار دوستی میکرد یک روزنامهی رعد برایم آورد. دیدم در روزنامه نوشته شده که میرزا کوچک خان با عدّهی زیادی در کوههای ماسوله جمع شده و قزاق دولتی با ایشان روبرو [است] و در حال جنگ میباشند و عدّهای از نفرات میرزا کوچک خان، مقتول و تعدادی دستگیر [شده] و خودش هم فرار کرده است. پس از خواندن روزنامه یقین کردم که میرزا و سایر برادران فدایی ما با کمال قدرت در جای اولیه خود مستقر شده و دارای استقلال میباشند و انتقام ما را از قزاقها خواهند گرفت. میدانستم که اگر دولت، تمام قوای خود را به کوههای ماسوله اعزام دارد، یک نفر از اتباع جنگلیان را نیز نمیتواند دستگیر نماید.
از خبر این روزنامه، خیلی خوشحال شدم و از آن ژاندارم اظهار تشکر کرده [و] محرمانه به همهی دوستان اطلاع دادم که تشویش نکنید. الحمدلله، میرزا کوچک خان مجدداً دارای استقرار شده است و انتقام ما را از قزاقها خواهدگرفت.
در این روزها یکی از دوستان ما به نام رضاخان اهل لاهیجان که جوان بسیار خوبی بود به علت بیماری فوت کرد. همهی ما افسرده خاطر شدیم. چه دنیایی است که این جوان، بدون دیدار فامیل باید در زندان بمیرد؟ هنوز از این غصه راحت نشده بودیم که یکی دیگر از برادرهای ما به نام کاسگل، که از اهالی رشت بود، دارفانی را وداع کرد. بسیار غمگین و گرفتار شدیم. چند روز دیگر که گذشت یکی دیگر از برادران ما که کربلایی حسین نام داشت و اهل زنجان بود، وفات کرد. هنوز دو روزی از فوت ایشان نگذشته بود که یک نفر دیگر از برادران بـه نـام محمدحسینخان نیز وفات یافت. ده روزی که از این ماجرا گذشت، فرد دیگری از برادران که رضاخان نام داشت و اهل تهران بود، فوت کرد. رفتیم چشمهای او را بیندیم و دست و پایش را به روی قبله دراز کنیم که مشهدی حسین، سرجوخهی ژاندارم که سرکشیک بود با شلاق به ما حمله کرد و بنای کتک زدن را گذاشت و ما را به جای خود برگرداند و گفت شما برای چه زندهاید؟ باید همگی در زندان، تلف شوید و جان بدهید. هر چه اصرار کردیم که اجازه بدهد ما او را به سوی قبله دراز کنیم، میسّر نشد. به ناچار در گوشهی زندان خزیدیم. از غم و غصهی زیاد، حالم دگرگون شد و این شعر را سرودم تا به یادگار بماند و اگر این خاطرات قرائت شد، از ما یادی بشود.
شکر گویم به خالق سبحان
زندهام من به گوشهی زندان
گه ریاست، گهی شدم بیکار
گه غنی، گهی شدم بیمار
گاه مجروح، گهی اسیر شدم
گه به هر فرقه دستگیر شدم
هر دو را دیدهام به صد عزّت
عزّتم را نگه، شده ذلّت
گرچه یخچال قتلگاه من است
ته زندان خوابگاه من است
من و زندانیان به هم سازیم
ارث زندانیان از آن من است
سیصد و سی و هشت بعد هزار
در گلستان بلبلان، بهار
نغمهها میزنند و میگویند
ساقیا زود رو شراب بیار
این شراب است ساقی یا شربت
که به من دادهای بدین رحمت
وقتی نوشیدم مست گردیدم
فارغ از این جهان وزین زحمت
از خداوند مسئلت جویم
برتو و بر شراب تو رحمت
وی خوشا حال من به دار جهان
شکر حق جویمش در زندان
شکر لله که حل شده مشکل
می ندارم آرزو بـــــــر دل
گر در اول، پیاده میرفتم
عاقبت بین، سوار بر محمل
کار عشق است ای هواداران
که کنیم شکر حق در زندان
توی محبس تپیدهاند یاران
صف به صف ایستاده ژاندارمان
گر نماییم خواهشی از آب
ضرب شلاق میدهند جواب
گربگویم که من مسلمانم
هم مسلمان و اهل ایرانم
در جوابم همی گویند هیهات
ببرندت تورا به سوی کلات
خانه آخرت تو را هوس است
زندگانیت زین جهان بس است
من ثناگوی اهل زندانم
گرچه شخصاً غلام ایرانم
انتظاری ندارم ای یاران
مگر از رجعت امام زمان[2]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] نگاهی از درون به انقلاب مسلحانه ی جنگل، (رشت: فرهنگ ایلیا، ۱۳۹۴)،پانویس نصرتاللهخان ایروانی از افسران مدرسهی نظام لاهیجان بود.
[2] همان، 157-63.
انتهای پیام /