پس از یک روز که از به دار آویختن دکتر حشمت گذشت، اعتبارالدوله که معاون رئیس دیویزیون قزاق بود، صلاح دانست که ما را استنطاق نماید. ده نفر به ده نفر ما را برای استنطاق میبردند. نوبت دستهی ما که شد، متوجه شدم که خود اعتبارالدوله مستنطق است. خود را برای استنطاق، جلو انداخته و روبروی میز ایستادم و برای پاسخ به سؤالات آماده شدم.
سؤال کرد اسم شما چیست؟ محمّدحسن
پسر کی هستی؟ قربان
اهل کجایی؟ رشت
عیال داری یا خیر؟ خیر ندارم
چه کاره بودی؟ کاسب
چند سال داری؟ بیست و یک سال
بعد گفت شما بروید و یکی دیگر بیاید. تعجب کردم که این چه استنطاقی است. همان جا ماندم. گفت چرا هستی؟ گفتم از استنطاق خود چیزی نفهمیدم. اگر باید استنطاق کنید، به خوبی پرسش نمایید تا در صورت محکوم شدن به مجازات برسم و اگر بیگناهم، چرا در حبس باشم. ناگهان با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت: پدر سوخته، این فضولی به شما نمیرسد. گفتم حق دارند؛ چرا که شاهزادهی مملکت ایران هستید و هر چه دربارهی یک مشت مردم مظلوم عمل نمایید روا است. آمدم بیرون، همه را به همین مضمون، استنطاق نمود. نه روز در باغ حاجی معینالممالک، توقیف بودیم و بعد از نه روز، ما را در قزاقخانه توقیف کردند. در این موقع، پیشنهاد نمودند که شما را باید به تهران بفرستیم. در تهران مرخص خواهید شد.
در یوم جمعه 22 شعبان ۱۳۳۷ هجری قمری[1] ما را با بازوان بسته، به سوی تهران حرکت دادند. جمعاً دویست و پنجاه نفر بودیم. در وقت حرکت به تهران، چند نفری که مریض بودند در رشت ماندند.
دو فرسخی که از رشت خارج شدیم، چون هوا بسیار گرم بود، حرارت بر ما غلبه کرد. هر چه فریاد زدیم قدری آب به ما بدهید، جواب میدادند که آب بر شما حرام است. در حالی که از شدت گرما قادر به حرکت نبودیم با ضربات شلاق، ما را وادار به حرکت مینمودند. غروب آنروز، وارد بازار شاقاجی[2] شدیم. شب را در بازار ماندیم. اطراف را قراول گذاشتند تا از جای خود حرکت نکنیم. صبح مجدداً با دستهای بسته از شاقاجی حرکت کردیم و بدون اینکه در بین راه، لقمه نانی به ما بدهند. وارد رستم آباد[3] شدیم. ما را داخل کاروانسرای مخروبهای جای داده و اطراف ما را قراول گذاشتند. شب را در روی خاشاک، کاروانسرای مزبور بهروز رساندیم و فردا ما را به سوی منجیل حرکت دادند. به منجیل که رسیدیم، باز مانند روز قبل، ما را در یک ساختمان مخروبه محبوس کردند. در تمام مدت شب، کار افراد گریه و زاری بود که چرا خود را به این طریق گرفتار کردیم. از خداوند برای میرزا کوچک خان و سایر برادران نصرت مسئلت مینمودیم. در پشتبام خانههای منجیل زن و مرد و کوچک و بزرگ ایستاده بودند و تماشا میکردند. با صدای بلند گفتیم که وقتی اهل بیت حضرت سیدالشهدا را وارد شام میکردند. مردم شام از پشتبامها تماشا مینمودند. حال، ای مردم منجیل! شما کار شامیان را پیش گرفتهاید و با تماشای ما خوشحال هستید. غر وب آن روز، وارد یوزباشچای شدیم؛ در حالی که از شدت گرسنگی طاقتی [برای ما] نمانده بود. در آنجا ما را در شترخان یک کاروان سرا، که به اصطلاح، همان طویلهی شتر است جای دادند. نیمههای شب به هر نفر، نصف نانی داده شد. شب را با ذلّت و خواری گذراندیم.
صبح از یوزباشچای، ما را به سوی قزوین حرکت دادند. در هفت فرسخی قزوین توقّف کردیم. مانند گذشته بر روی خاک و خاشاک منزل داشتیم. هر چه فریاد میزدیم که اجازه بدهید در حیاط کاروانسرا باشیم و قسم یاد میکردیم که ما افرادی نیستیم که فرار کنیم، اجازه نمیدادند. در هر صورت در بین راه همیشه یا در طویلهها و یا در کاروانسراهای مخروبه که خوابگاه چهارپایان بود، منزل داشتیم. لابد به دلیل آنکه آزادیخواه و وطنپرست بودیم و باید نتیجهی آزادیخواهی و وطنپرستی، دار فنا باشد؛ خصوصاً در این دوره که هر کس صبح از منزل بیرون میآید، او را مزدور خارجی میدانند. به هر حال، فردای آن روز به سوی قزوین حرکت کردیم و غروب وارد قزوین شدیم. مردم قزوین چیزهای ندیدهای را دیدند. چرا که از اوایل سلطنت قاجار دیده نشده بود که دولت ایران، این گونه افراد اسیری را از سایر ولایات به تهران ببرد. شاید مردم قزوین از عقاید ما به خوبی با خبر بودند؛ زیرا تمامشان با حالتی غمانگیز و چشمهایی گریان در جلوی دکانهای خود نشسته و به ما مینگریستند و ابداً دیده نشد که حتی یک نفر شادی کند. ما را در خیابان اللهقاپی در کاروانسرایی منزل دادند.
دو روز در قزوین بودیم. سربازان انگلیسی میآمدند و در نزدیکی کاروانسرایی که ما [در آن] توقیف بودیم شادی میکردند. میگفتند میرزا کوچک خان کجاست؟ ما از قزاقها با منّت و التماس درخواست میکردیم که افراد انگلیسی را از ما دور کنند به ایشان میگفتیم ما ایرانی هستیم و به دست دولت ایران گرفتاریم، چرا سربازان خارجی باید ما را مسخره کنند؟
بعد از دو روز توقف در قزوین، ماه رمضان رسید. در روز اول ماه مبارک رمضان سال ۱۳۳۷ هجری قمری[4] ما را با بازوهای بسته از قزوین به [سوی] تهران حرکت دادند. ولی یاور سرنگهبان ما مردی بیانصاف و بیمروت بود. در هوای گرم و در زیر آفتاب سوزان، بدون آنکه لقمه نانی به ما بدهد، ما را از قزوین تا به سوی تهران حرکت داد. وقتی رسیدیم به ینگیامام، باز به عادت سابق، ما را در داخل کاروانسرای مخروبهای منزل دادند. شبِ بعد در کلاک بودیم و صبح را در مهرآباد توقّف داشته و صبح به سوی تهران، روانه شدیم.[5]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] نگاهی از درون به انقلاب مسلحانه ی جنگل، (رشت: فرهنگ ایلیا، ۱۳۹۴)،
پانویس برابر با جمعه اول خرداد سال 1298 خورشیدی / 23 مه سال 1919 میلادی.
[2] همان، پانویس Shaghaji: روستایی در میانهی راه سنگر به سوی امامزادههاشم.
[3] همان، پانویس Rostam Abad: شهری در جنوب خاوری شهر رشت و بر سر راه رشت به منجیل و رودبار و قزوین.
[4] همان، پانویس برابر با شنبه 9 خرداد سال 1298 خورشیدی /31 مه سال 1919 میلادی.
[5] همان، 141-44.
انتهای پیام /