بنا بر گزارش عهدواره هنر و رسانه جنگل؛ تاریخ نهضت جنگل پر از آدمهایی است که از مسیر درست خارج شدهاند؛ اما میرزاکوچکخان خیانت به آرمانهای جنبش جنگل را برنمیتابید. در این بخش داستان اخراج میرزا شفیع از تشکیلات جنگل را با هم میخوانیم.
میرزا شفیع [که یکی از اولین همراهان میرزا در جنگل بود]، پس از گسترش تشکیلات جنگل نسبت به دختران رعایا اجحاف روا میداشت، لذا از جنگل اخراج گردید. میرزا شفیع بعد از ورود به رشت جهت انتقام، خود را به محمود رییس تامینات (آگاهی)، رشت معرفی و داخل خدمت دولتی شد و بعضی از نفرات جنگل را که جهت تهیه دوا و آذوقه و اسحله به رشت میآمدند، گرفتار و به محبس سوق میداد و محبس نظمیه به وسیلهی فعالیت این شخص از متهمین مملو شد. [۱]
از جمله اشخاصی که به دام میرزا شفیع دچار شد، دکتر عبدالرحیم نام داشت. میرزا شفیع در اطراف سبزهمیدان و پل چمارسرا و جلوخانه دکتر يدالله بشردوست، چشمش در پی شکارِ جدید بود.
بهواسطه فرار یحیی زرگر، کم کم بازار میرزا شفیع از رونق افتاد. هنوز نتوانسته بود اشخاصی که قبلاً صورت اسامی آنها را به نظمیه داده بود، گرفتار نماید. میرزا شفیع روزی مورد مؤاخذه محمود تأمیناتی واقع و با وضع گرفته و مأیوس، شب را به پایان رسانید و با چشمانی آماس کرده از بیخوابی، صبح از خانه خارج و با دکتر میرزا عبدالرحیم ملاقات کرد.
دکتر دوا و آذوقه را به وسیلۀ مکاری به طرف جنگل حمل و خود پیاده به طرف چمارسرا روانه گردید و با میرزا شفیع در راه مصادف شد. میرزا شفیع به عنوان احوالپرسی او را به سبزهمیدان عودت داد. میرزا شفیع بهایی بود. میرزا عبدالرحیم از او پرسید: «میرزا شفیع کجا میروی؟! یکدفعه من را به نظمیه جلب نکنی!»
میرزا شفیع به سر مبارک شیخ عبدالبهاء قسم خورد که بدون خیال با دکتر قدم میزند و قصدی ندارد. تا اینکه در جلو منزل دکتر یدالله بشردوست او را به پست آژان معرفی کرد و به طرف نظمیه جلب نمود. در نظمیه، جعفر قلیِ زندانبان، میرزا عبدالرحیم را … در حبس مجرد محبوس کرد. زندانبان سبیلهای خود را تاب داده، یکی به قلیان زد و پرسید: آقای دکتر! من به یحیی زرگر که از محبس فرار کرده خیلی علاقه داشتم؛ آیا شما هم مثل یحیی زرگر شعر بلد هستی؟» میرزا عبدالرحیم که در اطراف محبوبیت خود به فکر فرو رفته بود، سر بلند کرد و گفت: «نخیر؛ من دکتر هستم، من شعر بلد نیستم.»
محمود تأمیناتی همه روزه میرزا عبدالرحیم را از محبس بیرون کشیده، استنطاق مینمود که اسم رفقای خود را بگوید و از زندان آزاد بشود. مردان آن روز کسانی نبودند که به این گونه وعده و وعید گول خورده، اسم همدستان جنگل را فاش نمایند.
دکتر میرزا عبدالرحیم در مقابل شکنجه و داغ و زجر طاقت آورد. وضعیت این مرد بدین منوال میگذشت تا اینکه بعد از یک هفته، جعفر قلیِ زندانبان، دلش بهحال او سوخته و به معیت مشارالیه به طرف جنگل رهسپار شدند. میرزا کوچک به محض دیدارِ دکتر، صورتش گلگون شد و آن دو نفر را در آغوش کشید و آثار داغ را در بدن دکتر ملاحظه کرده، اشک حسرت ریخت. دکتر شرح گرفتاری خود را جهت میرزا کوچک بیان کرد. میرزا کوچک نسبت به احترام از هر طریقی علاقه داشت از شنیدن آن موضوع و آثار داغ عصبانی شد و به اعدام میرزا شفیع رأی داد. تقصیر میرزا شفیع در مقابل وطن و خیانت بزرگ بود. به واسطه قسم به ناحق محکوم به اعدام گردید.
میرزا شفیع از موضوعِ فرار یحیی زرگر، دکتر میرزا عبدالرحیم، شیخ رضا آژان و جعفر قلیِ زندانبان، بیمناک شده و مأموریت خود را با پرداخت یک مشت اشرفی، به انزلی تبدیل، در مهمانخانه لب مرداب، مسکن اختیار کرد.
این مهمانخانه به روی آب بنا شده و چندی به نام مهمانخانه اسلامیه معروف بود. در مهمانخانه به راسته بازارِ چهارسوق، مشرف بود. مشهدی علیشاه چمثقالی به معیت سید عبدالله مجاهد از راه نرگستان- ضیابر به طرف انزلی حرکت و مأمور اجرای حکم اعدام بوده است. لذا بــه همـراه دکتر میرزا عبدالرحیم چهار ساعت بعد از نصفه شب در ساحل انزلی پیاده شدند. کرجیبان به در مهمانخانه رسیده، فریاد کرد: میرزا شفیع! میرزا شفیع!
میرزا شفیع با چشمان خواب آلود با پیراهنِ خواب از مهمانخانه خارج شد. مأمورین جنگل از کمینگاه خارج شده دهان او را بسته در لتکه نشانیده، به طرف میان پشته بردند. میان پشته به واسطۀ نقصان آب، تازه از مرداب خارج شده بود. میرزا شفیع به محض مشاهده هیکل قوی و ریش انبوه مشهدی علیشاه خود را باخته و چون وضعیت را وخیم و خطرناک تشخیص داد، بـه منظور آمرزش گناهان، اجازه خواست که دو رکعت نماز حاجت ادا نماید.
این مهلت و اجازه از طرف مأمورین جنگل به میرزا شفیع داده شد. جنگلیها بعد از فراغ نماز، بازوان میرزا شفیع را دوباره بسته و با سنگهای پوطی که از کرپی[۲] مخصوص بارکاس فتحاللهزادهها برداشته بودند، پاهایش را محکم نمودند و جسم رعب زده او را به طرف مرداب حرکت دادند. دو نفر مجاهد پایِ میرزا شفیع و دو نفر دیگـر شـانه دست او را چسبیده به طرف دریا حرکت دادند. مشهدی علیشاه سکان کرجی را در دست داشت و لتکه را به طرف دریا هدایت مینمود. فرمان داد: یک… دو… سه. در حرکت سوم جسم سنگین میرزا شفیع به حالت رعبآوری از دست مجاهدين خارج، در قعر دریا قرار گرفت.
پس از چندین هفته ریسمانها پوسیده شد و جنازه نمک خورده و آماسکرده میرزا شفیع به کنار دریا افتاد. مردم از هر طرف به کنار دریا هجوم آورده و دور جنازه جمع شده و با چشمان وحشت زده به جنازه نگران شدند. مأمورین نظمیه موضوع خیانت میرزا شفیع را نسبت به جنگل به مجتمعین تشریح کردند، ولی عوض اینکه این واقعه حس کینه در قلب مجتمعین تولید نماید، نتیجه برعکس داد.
این خبر در گیلان منتشر شد و در دلها یک قسم احترام و انقیاد نسبت به جنگلیها آشکار گردید.[۳]
[۱] صادق مهرنوش، تاریخ جنگل (تهران: شیرازه کتاب ما، ۱۴۰۰)، ۶۱ـ۶۰
[۲] صادق مهرنوش، تاریخ جنگل (تهران: شیرازه کتاب ما، ۱۴۰۰)، پانویس گربی: (کوپری ترکی): پل.
[۳] همان، ۶۶-۶۳.
پایان پیام/